درس 241 تا 255:
بلند پايگاه علمي مدرسه امام جعفر صادق عليه السلام تا به ابد به جهان نور افشان است
بسم الله الرّحمن الرّحيم
و بِهِ نَسْتَعِينُ، وَ صَلَّي اللهُ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلهِ الطَّاهِرينَ،
وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلَي أعْدَائِهمْ أجْمَعِينَ مِنَ الآنَ إلَي قيامِ يَوْمِ الدِّينِ،
وَ لاَحَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ إلاَّ بِاللهِ الْعَلِيِّ العظيم
قَالَ اللهُ الحَكيمُ فِي كِتَابِهِ الكريم:
ألَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أصْلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ، تُوتِي اُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإذْنِ رَبِّهَا وَ يَضْرِبُ اللهُ الامْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ.[135]
«(اي پيغمبر!) آيا نديدي چگونه خداوند مثلي را زده است؟! قرار داده است كلمة طيِّبه را مانند درخت طيِّب كه تنهاش ثابت، و شاخهاش در آسمان ميباشد. آن درخت طيِّب در تمام أيَّام، ميوه و ثمرهاش را با اجازة پروردگارش ميدهد. و خداوند اين مثالها را براي مردم ميزند به اميد آنكه آنان متذكّر گردند.»
بازگشت به فهرست
تفسير علامة طباطبائي راجع به كلمة طيّبه
حضرت استادنا الاعظم آية الله علاّمه سيد محمدحسين طباطبائي - تغمّدهالله أعلي درجاتِ جنانه - در تفسير مبارك خود، از جمله چنين فرمودهاند: و آنچه از تدبّر در آيات به دست ميآيد آن است كه: مراد از كلمة طيّبهاي كه به شجرة طيّبهاي كه داراي فلان صفت و فلان صفت ميباشد، تشبيه گرديده است همان اعتقاد حقّ ثابت است. چرا كه خداوند پس از اين فقره، در كلامي كه به منزلة نتيجة مأخوذة از تمثيل و تشبيه است ميفرمايد:
يُثَبِّتُ اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ فِي الآخِرَةِ وَ يُضِلُّ اللهُ الظَّالِمينَ وَيَفْعَلُ اللهُ مَايَشَاءُ.
«خداوند استوار ميدارد كساني را كه ايمان آوردهاند، به قول ثابت در زندگاني دنيا و در آخرت، و گمراه ميكند خداوند ستمكاران را و خداوند هر كاري را كه بخواهد انجام دهد انجام ميدهد.»
و لفظ قول كه در اين آيه وارد شده است همان كلمه است، وليكن نه هر كلمه از جهت ملفوظ بودنش، بلكه از آن جهت كه بر اعتقاد، اعتماد و اتّكاء دارد و بر عزمي كه انسان بر آن پايدار باشد و عملاً از آن روي برنتابد.
و خداوند تعالي در بسياري از مواضع كلام خود به مطالبي قريب المضمون بدين معني متعرّض شده است، مانند گفتارش: إنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلاَخَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاَ هُمْ يَحْزَنُونَ . [136] «به درستي كه كساني كه گفتند: پروردگار ما خداست و سپس استقامت ورزيدند، پس براي آنها خوفي نميباشد و محزون نيز نخواهند شد.»
و مانند گفتارش: إنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَ'ئِكَةُ ألاَّتَخَافُوا وَ لاَتَحْزَنُوا وَ أبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ. [137] «به درستي كه كساني كه گفتند: پروردگار ما خداست و سپس استقامت ورزيدند فرشتگان بر آنان فرود ميآيند كه نترسيد و محزون نباشيد، و بشارت باد شما را به بهشتي كه در دنيا به آن وعده داده شدهايد!»
و مانند گفتارش: إلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ . [138] «كَلِم طَيِّب به سوي خدا بالا ميرود، و عمل صالح آن كَلِم طَيِّب را بالا ميبرد.»
و اين قول و كلمة طيِّبه همان چيزي است كه خداوند بر آن مترتّب گردانيده است كه اهلش را در دنيا و آخرت تثبيت نمايد، و ايشانند كه ايمان آوردهاند. و پس از آن، آن را مقابله انداخته است با إضلال ظالمين، و نيز به وجهي دگر آن را مقابله انداخته است با شأن مشركين.
و بدين كلام، ظاهر شد كه مراد از مُمَثَّل، كلمة توحيد و شهادت به لاَ إله الاّ اللهُ ميباشد به حَقِّ شهادت آن.
بناءً عليهذا قول به وحدانيّت و استقامت بر آن، همان قولي است كه داراي أصل ثابت محفوظ است از هر گونه تغيّر و زوال و بطلان، و اوست الله عزّ اسمه، و يا مراد زمين حقايق ميباشد. و آن داراي شاخههائي است كه نشو و نما كرده بدون آنكه چيزي عائق آن گردد و از رشد و نموّش جلوگير شود.
آن شاخهها عبارتند از عقائد حقّة فرعيّه و أخلاق محمودة پسنديدة رشد يابنده، و أعمال صالحهاي كه مومن حيات طيِّبة خود را بدان اساس نهاده و زيست نموده است و عالم انسانيّت را تا جائي كه توانسته است تعمير و آبادان گردانيده است. و آن است كه با سير نظام تكوين كه مودّي به ظهور انسان با وجود سرشته و آفريدة او كه بر اعتقاد حقّ و عمل صالح ميباشد كمال ملايمت را دارد.
و كُمَّلين از مومنين: آنان كه گفتند: پروردگار ما خداست و بر آن استقامت نمودند پس متحقّق به اين قول ثابت و كلمة طيِّبه گرديدهاند مَثَل ايشان مانند مَثَل گفتارشان است كه بر آن ثابت بودهاند. هميشه و لايزال مردم از خيرات وجودي آنها منتفع، و از بركاتشان متنعّم خواهند بود.
و همچنين هر كلمة حقّه و هر عمل صالح، مِثالش مانند اين مَثَل ميباشد. آن داراي أصلي است ثابت، و داراي شاخههاي رشيده و قويّه و ثمرات طيِّبة مفيدة نافعه خواهد بود.
بناءً عليهذا اين مثالي كه در آية مباركه ذكر شده است در جميع اين مراحل جاري است، به طوري كه تعبير از كلمة طيّبه با لفظ نكره مويِّد آن ميباشد، جز آنكه مراد از آيه طبق مفاد سياق آن، همان أصل توحيد است كه بر آن ساير اعتقادات حقّه متفرّع ميشود، و أخلاق رشد يابنده بر آن نموّ ميكند، و اعمال صالحه از آن نَشأت ميگيرد.
سپس خداوند سبحانه آيه را با گفتار: «وَ يَضْرِبُ اللهُ الامْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ» خاتمه ميدهد براي آنكه متذكّر بدين آيه بفهمد و بداند كه: براي مزيد سعادت هيچ گونه مَفَرِّي از تحقّق به كلمة توحيد و استقامت بر آن متصوّر نيست.[139]
بازگشت به فهرست
كلمة طيّبه حقيقت ولايت است
حضرت علاّمه در بحث روائي از جمله آوردهاند: در «كافي» با اسنادش از عمرو ابن حُرَيث روايت كرده است كه گفت: من از حضرت صادق عليهالسّلام راجع به اين گفتار خدا كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أصْلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ، پرسيدم.
فَقَالَ: رَسُولُ اللهِ صلّياللهعليهوآلهوسلّم أصْلُهَا، وَ أميرُالمُومِنينَ فَرْعُهَا، وَ الاْئِمَّةُ مِنْ ذُرِّيَّتِهِمَا أغْصَانُهَا، وَ عِلْمُ الائِمَّةِ ثَمَرَتُهَا، وَ شِيعَتُهُمُ الْمُومِنُونَ وَرَقُهَا. هَلْ فِي هَذَا فَضْلٌ؟!
قَالَ: قُلْتُ لاَ وَاللهِ! قَالَ: وَ اللهِ إنَّ الْمُومِنَ لَيُولَدُ فَتُورَقُ وَرَقَةٌ فِيهَا، وَ إنَّ الْمُومِنَ لَيَمُوتُ فَتَسْقُطُ وَرَقَةٌ مِنْهَا.
«پس حضرت امام صادق عليهالسّلام گفت: رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم اصل آن شجره ميباشد، و اميرالمومنين فرع آن شجره، و أئمّه از ذرّيّة آندو شاخههاي آن شجره، و علم أئمّه عبارت است از ميوه و ثمرة آن شجره، و شيعيان مومن عبارتند از برگهاي آن شجره. آيا در اين تقسيم زيادتي هم وجود دارد؟
ابن حريث ميگويد: گفتم: نه، به خدا سوگند! فرمود: سوگند به خدا كه چون خداوند به مومن فرزندي كرامت نمايد يك برگ بر آن درخت ميرويد، و چون مومني بميرد يك برگ از آن درخت ميريزد.»
حضرت علاّمه ميفرمايند: من ميگويم: اين روايت بر آن اساس ميباشد كه مراد از كلمة طيّبه خود پيغمبر صلّياللهعليهوآلهوسلّم است. و در كلام خداوند بر انسان، اطلاق كلمه شده است مانند كلام خدا: بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ .(سورة آل عمران، آية 45) «(زماني كه ملائكه گفتند: اي مريم خداوند تو را بشارت ميدهد) به كلمهاي از خودش كه نامش مسيح عيسي بن مريم ميباشد(كه وجيه است در دنيا و آخرت و از مقرّبان خداوند است)».
و با تمام همة اين احوال، روايت از باب تطبيق ميباشد(نه از باب تعيين مورد بخصوص) و دليل بر اين اختلاف روايات وارده در اين مقام است در كيفيّت تطبيق. زيرا در بعضي از روايات است كه: أصل رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم است و فرع آن علي عليهالسّلام است، و شاخههاي آن أئمّه: هستند و ثمرة درخت، علم آنان، و برگ درخت شيعيان هستند همان طور كه در همين روايت مذكوره ديديم.
و در بعضي وارد است: إنَّ الشَّجَرَةَ رَسُولُ اللهِ، وَ فَرْعَهَا عَلِيٌّ، وَ الْغُصْنَ فَاطِمَةُ، وَ ثَمَرَهَا أوْلاَدُهَا، وَ وَرَقَهَا شِيعَتُنَا. «به درستي كه شجره رسول الله ميباشد، و فرع شجره علي است، و شاخهاش فاطمه، و ميوهاش أولاد فاطمه، و برگهاي شجره شيعيان ما هستند.»
اين روايت را صدوق از جابر از حضرت اماممحمدباقر عليهالسّلام روايت نموده است.
و در بعضي وارد است: إنَّ النَّبِيَّ وَ الائِمَّةَ هُمُ الاصْلُ الثَّابِتُ، وَالْفَرْعَ الْوَلاَيةُ لِمَنْ دَخَلَ فِيهَا. «به درستي كه پيامبر و أئمّه، اصل ثابت درخت هستند، و فرع عبارت است از ولايت براي كسي كه داخل در آن گردد.»
و اين روايت را در «كافي» با اسنادش از محمد حَلَبي از حضرت صادق عليهالسّلام آورده است.
و در تفسير «مجمع البيان» أبوالجارود از حضرت امام محمد باقر عليهالسّلام روايت نموده است كه إنَّ هَذَا - يعني قول خداوند «كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ» تا آخر - مثال است براي بنياميَّه.
و در «تفسير عيّاشي» از عبدالرّحمن بن سالم أشلّ از پدرش از حضرت امام صادق عليهالسّلام آمده است كه: «ضَرَبَ اللهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ» تا پايان دو آيه، فرموده است: هَذَا مَثَلٌ ضَرَبَهُ اللهُ لاِهْلِ بَيْتِ نَبِيَّهِ صلّياللهعليهوآلهوسلّم، وَ لِمَنْ عَادَاهُمْ هُوَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الارْضِ مَالَهَا مِنْ قَرَارٍ. «اين كلمة طيّبه كه مانند شجرة طيّبه ميباشد مثالي است كه خداوند براي اهلبيت پيغمبرش صلّياللهعليهوآلهوسلّم زده است. و براي كساني كه با ايشان عداوت مينمايند آن مثال مَثَل كلمة خبيثهاي مانند شجرة خبيثه ميباشد كه از ريشه كنده شده و بر روي زمين افتاده، و أبداً براي آن شجره ثبات و قراري نيست.»
بازگشت به فهرست
رد علامه بر آلوسي در دفاع از بنياميه
حضرت علاّمه اينجا فرمودهاند: أقُولُ: آلوسي در تفسير «روح المعاني» بدين عبارت ذكر كرده است كه: اماميّه كه تو حالشان را ميشناسي از أبوجعفر 2 روايت كردهاند كه: آن - يعني شجرة خبيثه - را به بنياميّه، و شجرة طيّبه را به رسول اكرم صلّياللهعليهوآلهوسلّم و علي - كرم الله وجهه - و فاطمه - رضي الله عنها - و آنان كه از علي و فاطمه به دنيا آمدهاند تفسير فرموده است.»
و در بعضي از روايات اهل سنّت است كه انصراف دارد تفسير شجرة خبيثه از بني اميّه، زيرا ابن مردويه از عَدِيّ بن حاتم روايت نموده است كه گفت:
قَالَ رَسُولُ اللهِ صلی الله علیه و آله: إنَّ اللهَ تَعَالَي قَلَّبَ الْعِبَادَ ظَهْراً وَ بَطْناً، فَكَانَ خَيْرُ عِبَادِهِ الْعَرَبَ، وَ قَلَّبَ الْعَرَبَ ظَهْراً وَبَطْناً فَكَانَ خَيْرُ الْعَرَبِ قُرَيْشاً وَ هِيَ الشَّجَرَةُ الْمُبَارَكَةُ الَّتِي قَالَ اللهُ تَعَالَي فِي كِتَابِهِ «مَثَلُ كَلِمَةٍ طَيِّبَةٍ كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ». لاِنَّ بَنِياُمَيَّةَ مِنْ قُرَيْشٍ. انتهي موضع الحاجة
«رسول اكرم صلّياللهعليهوآلهوسلّم گفتهاند: خداوند چنان تكاني به بندگانش داد كه زير و زبر شدند و از ميانشان عرب بهترين بندگان او بودند. و چنان تكاني به عرب داد كه زير و زبر شدند و از ميانشان قريش بهترين بندگان او بودند. و قريش همان شجرة مباركهاي ميباشد كه خداوند تعالي در كتابش فرموده است: «مَثَل كلمة طيِّبه مانند شجرة طيّبه است». به علّت آنكه بنياميّه از قريش هستند.» تا اينجا تمام شد موضع نياز ما از ذكر كلام آلوسي در «روح المعاني» .
و اين گفتار، بسيار عجيب است. زيرا بودن امَّتي و يا طائفهاي مبارك بر حسب طبع حالشان ايجاب نمينمايد كه جميع شُعَب منشعبة از آن مبارك باشند. و روايت بنا بر فرض تسليم و صحّت آن دلالت نميكند مگر بر آنكه قريش شجرة مباركهاي هستند، و اما جميع شعب منشعبة از آن مانند بني عَبْدالدَّار مثلاً يا يكايك از افراد آن مانند ابوجَهل و أبولهب مبارك باشند، أبداً و قطعاً بر آن دلالت ندارد.
كدام ملازمهاي وجود دارد ميان آنكه شجرهاي بر حسب اصلش مبارك و طيِّب باشد، و ميان آنكه بعضي از شاخههايش كه از آن جدا گرديده است و به طور فاسد رشد و نما نموده است مبارك و طيِّب باشد؟!
در حالي كه ميبينيم همين ابن مردويه از عائشه روايت كرده است كه: او به مروان بن حكم گفت: سَمِعْتُ رَسُولَ الله ِ صلّياللهعليهوآلهوسلّم يَقُولُ لاِبِيكَ وَجَدِّكَ: إنَّكُمُ الشَّجَرَةُ الْمَلْعُونَةُ فِي الْقُرآنِ! «شنيدم از رسول الله صلّياللهعليهوآلهوسلّم كه به پدرت و جدَّت ميگفت: تحقيقاً شما ميباشيد آن شجرهاي كه در قرآن بر آن لعنت فرستاده شده است!»
و ارباب تفاسير مانند طبري و غيره، از سَهل بن سَعد، و عبدالله بن عمر، و يَعْلي بن مُرَّة، و حسين بن علي، و سعيد بن مُسَيِّب روايت نمودهاند كه ايشانند آنان كه دربارة آنها نازل شده است كلام خداوند:
وَ مَا جَعَلْنَا الرُّويَا الَّتِي أَرَيْنَاكَ إلاَّ فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرآنِ. «و ما قرار نداديم رويائي را كه به تو نشان داديم مگر امتحان و فتنهاي براي مردم، و ما قرار نداديم شجرة ملعونة در قرآن را مگر امتحان و فتنهاي براي مردم.»
و لفظ سعد بدين گونه است: رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم ديد بني فلان را كه بر منبرش مانند جهيدن بوزينگان ميجهند. اين موجب رنجش خاطر وي گشت، و ديگر پيامبر را خندان نيافتند تا رحلت نمود و خداوند نازل نمود: «وَ مَا جَعَلْنَا الرُّويَا» تا خاتمة آيه.
و روايتي از عمرو از علي در تفسير قوله تعالي: الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللهِ كُفْراً «آنان كه نعمت خدا را به كفر مُبَدَّل كردهاند» وارد است كه: إنَّهُمُ الافْجَرَانِ مِنْ قُرَيْشٍ: بَنُواالْمُغِيرَةِ وَ بَنُواُمَيَّة[140]َ . «مراد دو طائفة از قريش ميباشند كه فسق و فجورشان از همه بيشتر است: يكي بنومُغِيرَه و ديگري بنواُمَيَّه.»
بازگشت به فهرست
حقيقت كلمة طيّبة تكوينيّه، وجود سرّ انسان كامل است
باري از مجموع آنچه ذكر شد به دست ميآيد كه: أوَّلاً كلمات خداوند انحصار به كلمات لفظيّه ندارد، بلكه جمع موجودات كَوْنِيَّه كلمات اويند. زيرا چون كلمه به معني ما يُعْرِبُ عَنِ الضَّمِير ميباشد بنابراين همة مخلوقات عالم تكوين از لحاظ آنكه مربوط و منوط به خداوند هستند بلكه عين ربط و إناطه هستند، از اين جهت همه با وجوداتشان حكايت از جمال و جلال او مينمايند و همه نشاندهنده و پرده بردارنده از آن حقيقت هستي ميباشند كه هر يك به قدر سِعَة وجودي خويشتن آيه و آئينه و كلمهاي از كلمات او محسوبند.
و ثانياً كلمات تكوينيّة خداوند بر دو گونة حَسَنه و طيّبه، و سيّئه و خبيثه منقسم ميگردند. موجودات شريفه و نيكو در عالم، كلمات طيّبة او هستند، و موجودات ضارّه و مفسده، كلمات خبيثة او ميباشند.
وثالثاً عاليترين كلمات طيّبة لفظيّه، شهادت بهحقِّ توحيد، و واقعيّتِ لاَإلَهَ إلاَّالله است، و شديدترين كلمات خبيثة لفظيّه، اظهار كفر و شرك به حضرت معبود، و انكار حقايق جهان هستي است. و عاليترين كلمات طيّبة تكوينيّه، حقيقت وجود ولايت انسان و ارتقاء وي در درجات قرب و حاوي شدن به أسماء و صفات الهيّه و اندكاك و فناء در ذات حضرت احديَّت ميباشد كه راقيترين مقام امكان، و وصول ممكن بدان مقام شيرينترين و لذيذترين ثمرات شجرة عالم وجود است. و آن عبارت است از: مقام انسان كامل، و حقيقت و سِرِّ أنبياي عظام، و اولياي كرام، و ذوات مقدّسة ائمّة معصومين - عليهم أفضل التحيّة و السّلام. و خبيثترين كلمات خبيثة تكوينيّه حقيقت روش و رفتار و اخلاق و عقائد انسان منحرف از صراط و طريق حقّ است كه ميوة شجره را فاسد، و منهج خويشتن را گُم كرده، و خود را در منجلاب هوي و هوس افكنده، و به صورت موجود عَفِني درآمده است. و نمونة بارز آن ملحدين و معاندين و منافقيني ميباشند كه أبداً به كلام راست و درست گوش فرا نميدهند، و پيوسته در لجاجت نفسي و استبداد فكري روزگار سپري مينمايند.
و رابعاً حقِّ كلمة طيِّبه، وجود و معني و سِرِّ انسان مومن و متّصل به خداوند است، و عقائد حَسَنه و صفات حميده و اخلاق و اعمال پسنديده نيز كلمات طيّبهاي ميباشند كه از آثار وجودي او بوده، و به يك لحاظ ميتوان إجمالاً به جميعشان كلمات طَيِّبات گفت. و برعكس حقِّ كلمة خبيثه، وجود و معني و سِرِّ انسان كافر و جاحِد و منافق و عَنود است، و عقائد سيِّئه و صفات نكوهيده و اخلاق و اعمال ناشايسته نيز كلمات خبائثي هستند كه از آثار وي بوده، و به يك لحاظ أيضاً ميتوان اجمالاً به جميعشان كلمات خبيثات گفت.
اينها رموز و اشاراتي بود كه به خوبي از متن مدلول آية مباركه ميتوان استنتاج نمود، و از آن بهرهور شد.
باز مينگريم كه به همين موجودات عينيّه و كلمات الهيّه أيضاً تعبير به كتاب گرديده است. گوئي جميع عوالم، كتاب حقِّ متعال ميباشد كه با دست قدرت و عظمت به رشتة تحرير درآورده است. در قرآن كريم در مواضعي عديده مييابيم كه از اين تعبير استفاده نموده، و به موجودات تكوينيّه عنوان كتاب داده است.
البتّه فرقي در تعبير موجودات الهيّه به كلمه و به كتاب وجود دارد، و آن اين است كه هر موجودي داراي دو وجهه و دو جنبه ميباشد: وجهة حقِّي و وجهة خلقي، و به تعبير دگر وجهة رَبِّي و وجهة عَبْدي، و به تعبير دگر وجهة امري و عالمالامري و وجهة عالم الخَلْقي، و به تعبير دگر وجهة ملكوتي و وجهة مُلكي، و به تعبير دگر از جهت صدور و قيام او به ذات مبدأ متعال و از جهت قبول خويشتن.
به موجودات تكوينيّه از جهت اوَّل، كلمه اطلاق ميگردد و از جهت دوم، كتاب. چون اوّل از جهت قيام و صدور يعني نشاندهندة مبدأ متعال به واسطة وجود خويشتن است، و دوم قابليّت از جهت فيض، و كثرت ماهوي، و بروز و ظهور در عالم خارج ميباشد.
بازگشت به فهرست
سخن مرحوم كمپاني در فرق ميان كلمه و كتاب الهي
مرحوم آية الله شيخ محمدحسين اصفهاني غروي در منظومة حكمت خود شرح آن را بدين گونه داده است:
بَيْنَ الْكَلاَمِ مِنْهُ وَالْكِتَابِ فَرْقٌ لَدَي الْعَارِفِ بِاللُّبَابِ 1
فَكُلُّ مَوْجُودٍ مِنَ الْكَلاَمِ مِنْ جَهَةِ الصُّدُورِ وَ الْقِيَامِ 2
وَالْكُلُّ مِنْ حَيْثِيَّةِ الْقَبُولِ كِتَابُهُ عِنْدَ اُولِي الْعُقُولِ 3
وَ بِاعْتِبَارِ عَالَمِ الامْرِ فَقَطْ كَلاَمُهُ فَإنَّهُ بِلاَ وَسَطْ 4
وَ عَالَمُ الْخَلْقِ كِتَابٌ مَحْضُ وَالْجَمْعُ فِي ذِي الْجَهَتَيْنِ فَرْضُ 5
وَ لِلْكَلاَمِ بِاعْتِبَارِ الْجَمْعِ وَالْفَرْقِ وَصْفَانِ بِغَيْرِ مَنْعِ 6
فَبِاعْتِبَارِ الْجَمْعِ بِالْقُرآنِ يُدْعَي كَمَا فِي الْفَرْقِ بِالْفُرْقَانِ 7
وُجُودُهُ الْجَمْعِيُّ فِي أعْلَي الْقَلَمْ فِيهِ انْطَوَي كُلُّ الْعُلُومِ وَالْحِكَمْ 8
وُجُودُهُ الْفَرْقِيُّ وَالتَّفْصِيلِي فِي غَيْرِهِ مِنْ سَائِرِ الْعُقُولِ 9
وَ إنَّ فِي دَائِرَةِ الْوُجُودِ قَوْسَيْنِ للِنُّزُولِ وَالصُّعُودِ 10
وَ بِالنَّبِيِّ الْمُصْطَفَي وَالآلِ قَدْ خُتِمَتْ دَائِرَةُ الْكَمَالِ 11
وَ أوَّلُ الْمَرَاتِبِ الْعَقْلِيَّةْ هِيَ الْحَقِيقَةُ الْمُحَمَّدِيَّةْ 12
فَمَا وَعَاهُ قَلْبُهُ مِمَّا وَعَي يَكُونُ قَرْآناً وَ فُرْقَاناً مَعَا 13
وَ غَيْرُهُ لَيْسَ عَلَي هَذَا النَّمَطْ بَلْ كُلُّ مَا اُوتِيَ فُرْقَانٌ فَقَطْ 14
وَ لاِخْتِصَاصِهِ بِهِ كَمَا عُلِمْ يَقُولُ: اُوتِيتُ جَوَامِعَ الْكَلِم[141]ْ 15
1- «در ميان معناي كلمة الهيّه و معناي كتاب الهي فرقي وجود دارد نزد عارف به اسرار حكمت و جوهرة حقيقت.
2- هر موجودي از موجودات از جهت صدورش از مبدأ و قيامش به مبدأ، كلام الهي محسوب ميگردد.
3- و هر موجودي از موجودات از جهت قبول فيض از مبدأ، كتاب الهي محسوب ميشود نزد صاحبان درايت و فطانت.
4- موجودات از لحاظ تعلّقشان به عالم امر فقط، كلام خداوند هستند، چون خلقتشان بدون واسطة امر مادي بوده است.
5- وهمين موجودات از لحاظ كثرتشان در عالم خلق، همگي كتاب محض خدايند، و در موجوداتي كه دو جنبه و دو وجهة امري و خلقي ملحوظ گرديده است، جمع ميان اين دو جهت امري است لازم.
6- و از براي كلام همچنين به اعتبار جمع و فرق(نظير مَلَكَه و علوم و صُوَر و معاني نازلة از ملكه) بدون شبهه و ترديدي كه قابل منع باشد، دو صفت دگر وجود دارد.
7- و بر اين اساس به اعتبار جمعيّت آن، قرآن خوانده ميشود، همان طور كه به اعتبار افتراق آن فرقان گفته ميشود.
8- در وجود جمعي كلام الهي در بالاترين نوشتار و عاليترين قلم(كه موجودات به لباس كثرت مخلّع ميگردند) جميع مراتب علوم و همة حكمتها منطوي و به هم درپيچيده ميباشد(و آن اختصاص به عقل كلّ دارد).
9- وجود كلام الهي كه داراي وصف فَرْق و تفصيل ميباشد(و از مقام جمع و انطواء پائين آمده است) در غير كلام جمعي و غير عقل كلّ و عقل اوّل، در ميان ساير عقول قسمت گرديده و موجود ميباشد.
10- و حقّاً در عالم ايجاد(از صدور فيض و نزول خلقت، و معاد سير و صعود به مبدأ اوّل) در دائرة وجود دو قوس وجود دارد: قوس نزولي(كه از بالا به پائين ميآورد) و قوس صعودي(كه از پائين به بالا ميبرد).
11- و به سبب پيامبر خاتم المرسلين: محمد مصطفي و آل او تحقيقاً دائرة كمال خاتمه پيدا ميكند.
12-(و از آنجا كه قوس نزول و صعود بايد كامل گردد تا به صورت دائرة تامّه درآيد، و كمال خاتمه پيدا كند و ذرّهاي در ميان راه از اين دائره باقي نماند لهذا به سبب پيامبر و آل وي كه دائرة كمال به تماميّت خود رسيده است حتماً بايد) اوَّلين مراتب عقليّه در قوس نزول و قوس صعود، حقيقت محمديّه بوده باشد.
13- و بنابراين قياس و برهان، و شهود و وجدان، آنچه را كه وجود جمعيِ قلب محمد در برگرفته است از جميع آنچه را كه از علوم بر آن محتوي است، هم قرآن جامع ميباشد، و هم فرقان فارق.
14- وامّا غير آن حقيقت محمديَّه(حقيقت محمدوآلاو)براين طرز نميباشند، زيرا تمام علوم و حِكَمي كه به ايشان عطا شده است تنها فرقان ميباشد.
15- و همان طور كه دانسته شده است، و در عرفان شهودي، و حكمت استدلالي، و شرع قويم به ثبوت رسيده است به سبب اختصاص آن حقيقت جامعه به پيامبر است كه ميفرمايد: جَوامِع كَلِم به من داده شده است.»
از مجموع آنچه ذكر شد به دست آمد كه: حقيقت ذات رسول اكرم و آل وي، حاوي كَلِمِ جَمْعي و فَرْقي يعني وجود جمعي در أعْلَي الْقَلَم ميباشند، و در آنجاست كه جميع علوم و حِكَم مُنطوي است و بقيّة انبياء و مرسلين داراي اين مرتبه از وجود نميباشند، و به اين حدّ از كمال قدم ننهادهاند، بلكه علومشان علوم كليّه در عالم فرق است، و هر كدام به اختلاف مرتبه و درجة خود از آن علوم بهرهمند گرديدهاند.[142]
و به گفتار محييالدِّين عربي: مقام رسول اكرم نُقْطَةُ الْوَحْدَةِ بَيْنَ قَوْسَيِ الاْحَدِيَّةِ وَالْوَاحِديَّةِ ميباشد در آنجا كه ميگويد:
اللَّهُمَّ أفِضْ صِلَةَ صَلَوَاتِكَ وَ سَلاَمَةَ تَسْلِيمَاتِكَ عَلَي أوَّلِ التَّعَيُّنَاتِ الْمُفاضَةِ مِنَ الْعَمَاءِ الرَّبَّانِيِّ، وَ آخِرِ التَّنَزُّلاَتِ الْمُضَافَةِ إلَي النَّوْعِ الاءنْسَانِيِّ، الْمُهَاجِرِ مِنْ مَكَّةَ - كان اللهُ وَ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ شَيْءٌ - ثَانِي إلَي الْمَدِينَةِ وَ هُوَ الآنَ عَلَي مَا كَانَ ـ .
مُحْصِي عَوَالِمِ الْحَضَرَاتِ الْخَمْسِ فِي وُجُودِهِ، وَ كُلَّ شَيْءٍ أحْصَيْنَاهُ فِي إمَامٍ مُبينٍ.
رَاحِمِ سَائلِ اسْتِعْدَادَاتِهَا بِنَدَي جُودِهِ، وَ مَا أرْسَلْنَاكَ إلاَّ رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ.
سِرُّ الْهُوِيَّةِ الَّتِي هِيَ فِي كُلِّ شَيْءٍ سَارِيَةٌ وَ عَنْ كُلِّ شَيْءٍ مُجَرَّدَةٌ.
كَلِمَةُ الاْسْمِ الاعْظَمِ الْجَامِعِ بَيْنَ الْعُبُودِيَّةِ وَ الرُّبُوبِيَّةِ.
نُقْطَةُ الْوَحْدَةِ بَيْنَ قَوْسَيِ الاحَدِيَّةِ وَالْوَاحِدَيَّةِ.[143]
«بار پروردگارا به طور سرشار بريز صلوات و تحيّات و درودهاي متَّصلة خودت را، و پاكترين و خالصترين سلامها و اكرامهاي خودت را بر اوَّلين تعيّناتي كه از مقام عَماءِ ربَّاني(خفاء و پنهاني صرف و اندماج محض) به طور سرشار فرو ريخته است، و بر آخرين مراتب تنزّل و پستي ماهوي كه به سوي نوع انساني انتساب پيدا كرده است: آن كه مهاجر از زمين مكه بود - خدا بود و چيز ديگري با وي نبود - به سوي زمين مدينه، و اينك او بر همان حالت ميباشد كه قبلاً بوده است ـ .»
«آن كه عوالم حضرات پنجگانه را در وجود خويشتن به شمارش إحصاء نموده است. و تمام اشياء را ما در امام مبين به شمارش إحصاء مينمائيم.»
«رحمت آورندة بر جويندة استعدادها و هويَّتهاي عوالم خَمْس با تري و تازگي و شادابي جود و كرم خودش. و ما تو را نفرستادهايم مگر آنكه براي عالميان رحمت بوده باشي!»
«آن كه سرِّ هويِّت خداوندي است آنچنان هويَّتي كه در هر چيز ساري و جاري است، و در عين حال در هيچ چيز نيست و مجرَّد از جميع أشياء ميباشد.»
«كلمة اسم اعظم الهي است كه جامع ميان دو مقام عبوديَّت و ربوبيَّت است.»
«نقطة وحدت در ميان دو قوس اسم احديَّت و اسم واحديَّت است» كه جامع مقام تجرّد از هويّات، و شامل جميع هويّات ميباشد.
بازگشت به فهرست
رسول خدا و آل او داراي مقام جمعي در اعلي القلم ميباشند
باري از مجموع آنچه كه ذكر شده است استفاده ميگردد كه: رسول خدا و أئمّة طاهرين - عليهم الصَّلوة و السَّلام - أعظم أسماء الهيّه هستند كه داراي مقام جمعالجمعي حائز تجرّد و انتشاء در كثرت، و جنبة امري و خلقي ميباشند، و چون بنا به فرض، اوَّلين اسم مشتق و نازل از مرتبة ذات هستند حتماً بايد اين خصوصيّات در آنها موجود باشد، به خلاف ساير پيامبران و مُرْسَلان كه فقط از جنبة تفصيل و عالم فرق و نشْأت تعيّن بهرهمندند.
رسول اكرم و اهل البيت همگي كلمة طيّبة الهيّه و كتاب تكوين حضرت حق ميباشند. گفتارشان و علوم متراوشة از آنان كلمات طيّبة لفظيّه، و وجود و واقعيّتشان كلمات طيّبة كونيّه هستند.
و از جهت عنوان قبول، همگي كتاب مبارك الهي ميباشند. گفتارشان كتاب لفظي، و وجودشان كتاب كَوْني است آن هم كتاب عظيم و خطيري كه شامل مجموع جمع و فَرق يعني قرآن و فرقان خداوندي است.
آنان داراي قرآن به نحو جمع كه در يك لحظه در يك شب داده شد ميباشند، و داراي فرقان كه در مدت بيست و سه سال به تدريج نزول نمود أيضاً ميباشند.
باز هم در اين قرآن و فرقان كه دو كتاب عظيم اجمال و تفصيل حضرت سبحان ميباشند، عنوان لفظ و وجود مدخليّت دارد. آنان به علومشان حائز قرآن علمي در ناحية مَلَكَه و بساطت نفس، و به وجودشان حائز قرآن تكويني در ناحية صورت ذهني هستند.
و به علومشان أيضاً حائز فرقان علمي در ناحية مَلَكَه و بساطت نفس، و به وجودشان حائز فرقان تكويني در ناحية صورت ذهني و مثال ميباشند.
آري ايشان همه چيز را دارند. «آنچه خوبان همه دارند تو تنها داري!»
و در اين كتاب مبارك كه بحث ما در علوم امامان و شيعيان آنها و تقدّم و تأسيسشان در جميع علوم ميباشد، به خوبي به دست ميآيد كه: آن سروران گرامي و موالي عظام داراي چه كُنْهِ از مكنونات علميّه بودهاند كه از دسترس فكر و عقل و درايت بشر خارج بوده، و فقط از أعلا نقطة قلم بسيط و بالاترين ذروة علم بحت بديشان إفاضه گرديده است.
بازگشت به فهرست
ارث بردن امام صادق عليهالسّلام علوم كليّه را از رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم
أخيراً بحثي اجمالي در علوم و تاريخ هر يك از أئمّة طاهرين - سلام الله عليهم اجمعين - نموديم، و از مولاي متّقيان، و امام موحّدان و اميرمومنان تا حضرت سجّاد زين العابدين، و از حضرت امام محمدباقر تا امام حسن عسكري، و از حضرت مهدي قائم آل محمد: به طور اجمال و فشرده بحثي نموديم.
و ليكن سزاوار بود كه راجع به صادق آل محمد حضرت جعفر بن محمد - عليهم السَّلام جميعاً،- به مناسبت آنكه بحث ما در مسألة علم ميباشد، قدري مطلب را گسترش دهيم، با اعتراف و اقرار ابتدائي كه هيهات بتوانيم آن وجود ملكوتي را در اين قالب عبارات مُلْكي زنجير كنيم! يا كمربند فكر و انديشه را بتوانيم به دور وجود امري و خلقي وي ببنديم! و يا با طائر بلندپرواز غيرت علمي بتوانيم به نزديكترين جايگاه پرواز آسمانپيما و معراج آساي او حتّي خودمان را نزديك نمائيم!
مگر ملاحظه نمينمائيد كه: عنوان اين دروس را در اين بحوث شريفه عبارت:
«بلند پايگاه علمي مدرسة امام جعفر صادق عليهالسّلام تا أبد به جهان نور افشان است»
قرار دادهايم؟! ولي آيا اين جمله ميتواند آن طور كه بايد و شايد امام را معرّفي كند؟! و آيا تازه ما هم در اين بحثهائي كه در پيش داريم از عهدة همين مُدَّعا بهتنهائي برميآئيم؟! هَيْهَات! هَيْهَات!
بازگشت به فهرست
يكي از عوامل ظهور علوم امام صادق عليهالسّلام طول عمر ايشان بود
آيا ميتوان گفت كه: علوم امام صادق عليهالسّلام از ساير امامان بيشتر بوده است؟! أبدا، و حاشا، و كَلاَّ. اما چون شرائط زمان و اقتضائات و امكانات بيشتري ايجاب مينموده است كه آن حضرت علوم خود را به منصّة بروز و ظهور برسانند، لهذا علومي كه از وي تراوش كرده است زيادتر ميباشد.
اوَّلاً يكي از عوامل مهم، طول عمر آن حضرت است چون سنّ ايشان 68 سال بوده است،[144] حضرت در سنة 80 هجري متولّد[145]، و در سنة 148 با سمّ منصور دوانيقي در مدينه رحلت كردهاند.
اين عمر با بركت، فرصت بيشتري ميدهد تا علوم دروني خود را حضرت تعليم و تدريس نمايند. حضرت به مدت سي سال تمام در مدينة منوَّره مجالس درس و تعليم داشتهاند، و معلوم است كه: در اين مدّت زمان فراگيري علوم براي طالبان آن، و زمان تعليم براي حضرت زمان واسعي ميباشد. تازه ميدانيد: اگر حضرت را در اين سن شهيد ننموده بودند، و حضرت مثلاً تا سنّ 80 سالگي يا 90 سالگي و يا بيشتر به همين نهج تفسير و حديث و علوم غريبه و اسرار كونيّه و احكام و سياسات و معاملات و تاريخ و اخلاق و عرفان و غيرها را بيان ميفرمود، در عالم چه غوغائي برپا بود؟! و ما در چه علوم بسياري بوديم كه اينك به واسطة بريدن و قطع نمودن عمر شريفش از آنها محروم ميباشيم!
علومي كه از حضرت امام محمدتقي عليهالسّلام به ما رسيده است در سالياني رسيده است كه با انقطاع عمر او در 25 سالگي پايان يافته است. آن حضرت در سنة 195 هجري متولّد، و در سنة 220 به واسطة سمّ معتصم شهيد گرديدند. آيا در اين مدت از عمر امكان دارد فقط علومي را كه حضرت امام صادق عليهالسّلام فقطّ و فقطّ در مدت 30 سال تدريس رسانيدهاند، به مردم برسانند؟!
علومي كه از حضرت امام حسن عسكري عليهالسّلام به ما رسيده است در سالياني رسيده است كه با انقطاع عمر او در 28 سالگي و يا 29 سالگي پايان يافته است. آن حضرت در سنة 232 و يا 231 متولد، و در سنة 260 با سمِّ معتمد عباسي شهيد گرديدند. آيا در مدّت 28 سال، و يا 29 سال از جميع عمر، ميتوان تعليم و تدريس 68 سال از جميع عمر را نمود؟!
علومي كه از حضرت امام علي النَّقي عليهالسّلام به ما رسيده است در سالياني رسيده است كه با انقطاع عمر او در 40 سالگي و يا 42 سالگي پايان يافته است. آن حضرت در سنة 214 و يا 212 متولّد، و در سنة 254 با سمِّ معتزّ عباسي شهيد گرديدند. آيا در مدّت 40 و يا 42 سال ميتوان كار 68 سال را انجام داد؟!
و علومي كه از حضرت امام رضا عليهالسّلام به ما رسيده است در سالياني رسيده است كه با انقطاع عمر او در 50 سالگي و يا 55 سالگي پايان يافته است آن حضرت در سنة 153، و يا 148 هجري متولّد، و در سنة 203 با سمِّ مأمون عباسي شهيد گرديدند. و همچنين سنّ حضرت امام محمد باقر عليهالسّلام 57 سال، و يا 60، و سنّ حضرت امام زين العابدين عليهالسّلام 57 سال بوده است، عمر حضرت امام حسن مجتبي عليهالسّلام 48 سال، و حضرت امام حسين عليهالسّلام 57 سال بوده است. و بيشترين عمر را پس از حضرت امام صادق عليهالسّلام، حضرت نبيّ اكرم و اميرالمومنين - عليهما الصَّلوة و السَّلام - نمودند كه هر يك 63 سال بوده است.
علاوه بر طول عمر حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام، در نفس طول عمر يعني در سنوات آخرين خصوصيّتي موجود است كه در سنين ابتدائي يا متوسّط عمر نميباشد، و آن اين است كه: سالهاي آخر عمر هر شخص عالم و محقّق و متتبّع از جهت ارزش و قيمت، بسيار گرانبهاتر و پر أرجتر از سالهاي پيشين خود اوست، از جهت قدرت كار و ارزش عمل پربارتر و پربهرهتر از ماقبل آن سالها ميباشد. بهعلّت آنكه سالهاي آخر، سالهاي نتيجهگيري و رجوع مردم و استفادة آنان از او است. هر عالم خبير و بصير كتابهاي خود را در اواخر سنِّ خود نوشته است، نه أوائل و نه أواسط. نويسندگان و متتبّعان اگر عمري دراز داشتهاند، دائرة مكتوبات، و حجم نوشتهها، و ميزان تربيت شاگردها سِعه پيدا ميكند و بالا ميرود. مثلاً مجلسي و سيد هاشم بن سليمان بحراني و سيدبنطاوس مُعَمَّر بودهاند. و اين همه نوشتجاتشان گسترده ميباشد. اما سيد رضي با آن علوم گسترده آثار بسياري از او باقي نمانده است، در حالي كه اگر وي نيز از مُعَمَّرين ميشد، ملاحظه ميگشت كه آثارش به قدر برادرش سيد مرتضي بالغ ميگرديد.
حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام سي سال در مسند تدريس و تعليم بود، يعني از 38 سالگي تا 68 سالگي. و در اين زمان بود كه رفته رفته مردم از آفاق بعيده ميآمدهاند، و در مدينه محل درس آن حضرت براي استفاده، رحل اقامت ميافكندهاند، و شهرت آن حضرت رو به فزوني ميگذاشت. و اين سالهاي آخر پربركت است كه ميتواند از شجرة پرثمره، ثمرات گوناگون تحويل دهد.
و ثانياً آزادي قلم و بيان و عدم تقيّة نسبيّه، عوامل مهمّهاي بودهاند كه در تعليمات آن حضرت تأثير داشتهاند. در زمانهاي أئمّة پيشين و أئمّة پسين: شدّت حكومات به قدري بوده است كه هر نحوه از آزادي را سلب مينموده است. حتَّي در زمان حضرت امام محمد باقر عليهالسّلام هم تحديدات شديدهاي وجود داشته است، و سعه و تعليم حضرت پدر با وجود بسطش به قدر زمان پسر نبوده است.
بازگشت به فهرست
علل ناميده شدن تشيّع به مذهب جعفري
در غالب اوقات امامت حضرت صادق عليهالسّلام شيعيان در نقل و تحويل حديث و ساير علوم، آزادي نسبةً بيشتري داشتهاند، و اين معلول دو جهت بوده است:
اوَّل: فتور و سستي حكومتهاي بنيمروان كه در نواحي مختلف با همديگر زد و خورد داشتهاند و فرصت بسياري براي تضييق و تحديد يگانه قطب مقابل خود: شيعيان را پيدا نميكردهاند.
دوم: زد و خورد عبّاسيّون با بنياميّه و جنگهاي طولاني، و ظفر و پيروزي بر ايشان، و سپس براي استقرار و اثبات قوائم حكومت در نقاط مختلفة اسلام، لهذا مجال نمينمودهاند تا با علويّين و شيعيان از اماميّه پنجه نرم كنند. اين دو سبب علّت شد كه حضرت امام صادق عليهالسّلام با كمال فراغت بال به شرح و بسط و تفسير و تأويل علوم مختلفة سرنگشاده دست بزنند، و براي شاگردان خود و غير آنها مطالب بسيط و مجرّد را بياورند، و دُرهاي شاهوار يتيم را كه احدي بدانها دسترسي نداشت، به رايگان بر طالبان دانش و اربابان علم و فهم و كياست و درايت نثار كنند.
و بر همين اساس است كه برخي گفتهاند: علت تمذهب شيعه به مذهب جعفري و تسمية آن بدين اسم از همين مناسبت ميباشد كه آنحضرت در زمان طولاني توانستهاند روايات بسياري را بيان كنند، و لهذا مذهب به اسم جَعْفَري مسمّي گرديده است.
با تأمّل به دست ميآيد كه: اين وجه نبايد درست بوده باشد. نفس كثرت روايات، مذهب را اختصاص نميدهد. از حضرت امام محمد باقر عليهالسّلام هم روايات بسيار است، و بناءً عليه مذهب شيعه را مذهب باقري نگفتهاند. برخي گفتهاند: پايهگذاري مذهب اماميّة اثناعشريّه چون در عصر آن حضرت قوام يافت، و متكلّمين دربارة ولايت و امامت دوازده امام معصوم در آن ايَّام به ظهور آمدند، و قواعد و اُسُس ولايت را استحكام بخشيدند، بدين جهت است كه مذهب به جعفري موسوم گشت.
اين سخن همچنين نادرست است. چرا كه اصول ولايت طبق روايات در هر زماني مذكور، و در روايات مشروح بوده است. و بيان و تفصيل بيشتري در ايّام آنحضرت موجب تسمية تشيّع به مذهب جعفري نميگردد.
توضيح اين مطلب آن كه: مذهب اسم مكان و به معني محل رفتن است. عرب ميگويد:
الْمَذْهَبُ إلَي الْمَاءِ وَ إلَي الْكِلاءِ «راه به سوي آب و گياه» الْمَذْهَبُ إلَي شَرِيعَةِ الشَّطِّ «راه به سوي آبشخوار رودخانه». و چون راه به سوي وصول به دين اسلام داراي طرق متفاوتي گرديد، و هر كدام از علماي عامّه براي خود راهي را به سوي دين جستند همچون مذهب حَنَفي، و مذهب مالِكي، و مذهب حَنْبَلي، و مذهب شافِعي، راهي را كه امام صادق عليهالسّلام به سوي آن دين قويم اختيار نمودند، به نام مذهب جعفري گرديد.
در زمان رسول اكرم صلّياللهعليهوآلهوسلّم، دين داراي مذاهب مختلفهاي نبود. همگي از راه خود رسول الله ميرفتند و از وي تبعيّت مينمودند و به ظاهر احكام اكتفا ميكردند. دستهاي خاصّ به نام شيعه بودند كه از راه و روش مولي الموحّدين اميرالمومنين عليهالسّلام طبق دستور رسول خدا حركت داشتند. اينان واقف به روح ولايت و سِرِّ نبوّت بودند، و علاوه بر احكام ظاهريّة اسلام از حقايق و اسرار آن و از رموز و معاني آن مطّلع گرديده بودند.
و اينان عامل به سنَّت بودند كه رسول خدا طبق گفتارش پيروي و تبعيّت از اميرالمومنين عليهالسّلام را واجب نموده و او را وصيّ و خليفه خود فرموده بود.
بازگشت به فهرست
تا زمان امام صادق عليهالسّلام فقه عامّة مردم ، فقه عامّه بود
پس از رحلت رسول الله صلّياللهعليهوآلهوسلّم كه خلافت بر محوري ديگر رفت و اميرالمومنين عليهالسّلام را كنار زدند، و خودشان در مسند خلافت نشستند، چون غير از ظاهر احكام چيزي نميدانستند و از امامت و خلافت جز عنوان رياست و تقدّم ظاهري و فرماندهي چيزي را ادراك نمينمودند، لاجرم دين به صورت قوانين و اصول ظاهريّه از آنِ ايشان گرديد، و اكثريّت هم طبق قاعدة: «النَّاسُ عَلَي دِينِ مُلُوكِهِمْ» از آن منهج پيروي كردند؛ و به صورت اصول و اُسُس ظاهريّه و باطنيّه از آنِ اميرالمومنين عليهالسّلام شد. و پيروان آن حضرت كه شيعة علي محسوب ميگشتند همچون سلمان فارسي و ابوذر غفاري و عمّار ياسر و مقداد بن اسود و حذيفة بن يمان و غيرهم از پيروان و شيعيان وي بودند، و در احكام و تفسير و قرآن و مشورت در مهامّ امور به رأي او رفتار ميكردند، و حضرت اميرالمومنين عليهالسّلام هم براي حفظ كيان اسلام از حقّ خويشتن گذشتند، ولي به گروه مخالف ارائة طريق ميكردند، و در مشكلات علمي و فقهي به دادشان ميرسيدند، و براي درهم نشكستن صفوف مسلمين بهنمازشان حضور مييافتند. و خلاصة امر در جميع امور هوايشان را از پشت سر داشتند.
حجّ و جهاد و صلوة و زكوة و ساير امور طبق امر خليفة ناحق صورت ميگرفت، و اوامر از ناحية او صادر ميگشت و رأي نهائي و فتوي از آن او بود. آنها نيز عالم به جميع مسائل و خصوصيّات آن نبودند، و چه بسيار اشتباه و خطا از آنها ظاهر ميگرديد، و چه بسيار در موضوعات مختلفهاي امر را طبق پسند خود تغيير ميدادند، و خلاف عمل به ظاهر قرآن را منكر نميشمردند، و خلاف سنَّت پيامبر رفتار ميكردند و صريحاً عَلَي رُووسِ الاشَهاد اجتهاد در برابر نصّ مينمودند. و اين خلافها را به عنوان رأي خليفه و امام بر امَّت تثبيت ميكردند و باقي ميگذاردند. و لهذا ديده ميشد: رأي خليفه به جاي آية قرآن نشسته و به جاي دستورالعمل و وصيَّت و سنَّت و منهاج پيغمبر قرار گرفته است. جميع مردم عمل به قرآن را در اين موارد ترك، و عمل به دستورات رسول اكرم را ناديده ميگرفتند، و طبق امريّة صادره، و فرمان مَقْضِيّ از مقام خلافت(خلافت جائرة جابرة غاصبة مَنْ درآوردي) عمل ميكردند.
جنگهاي خلفاء و غنائم و اموال سرشاري كه ميآوردهاند، شوكت فرمانداري، و اُبَّهَت فرماندهي، و قعقعة سيوف و سلاح، و پرش تير و سنان، و همهمة مردان غازي، و حمحمة اسبان تازي، و اهتزاز باد در لابلاي پرچمهاي فرماندهان، و رايات و عَلَمهاي سركردگان، چشم همه را كور و گوش همه را كر نموده، و قدرت تعقّل و ادراك را از دلها ربوده، و انديشه وتفكّر را از ذهنها بيرون انداخته بود.
كيست كه بيايد و فرمان خلاف اين سلطان مالك الرِّقاب را با قرآن تطبيق نمايد؟! و يا امريّة صادرة از او را با سنَّت سَنيّة پيامبر بسنجد؟! و يا لاأقلّ احتمال ضعيفي هم در بطلان آنها بدهد، و ببيند و بشنود و تفكّر كند و بينديشد و با چشم بصيرت دل خود شاهد خلاف گردد؟ و از خلاف دست بردارد، و طبق حق و قول حق و امر حق و سنّت حق، و منهاج و منهج حق حركت نمايد؟
كيست كه دنبال علي برود؟! و آن مرد شكست خوردة در كنج منزل منزوي شدة بيل و كلنگ به دست گرفته، و زارع نخلستان و آبيار قنات را در بيابان پيجوئي كند؟ و گفتار او را كه حق است و عين حق است بلكه حق به دنبال حقَّانيّت علي ميچرخد و ميگردد و ميرود بشنود و از او استمالت كند؟ و رأي راستين و درستين او را بر اين كبكبهها و دبدبهها مقدّم بدارد؟ و بشنود كه او ميگويد: هر سخني غير از قرآن و كلام پيامبر كه در برابر آن قرار گيرد باطل است، و هر امري و فرماني از هر ناحيهاي صدور يابد كه با آيهاي از آيات منطبق نباشد مردود و باطل است؟؟؟
در مدينه كسي نيست غير از آن دوازده نفري كه پس از ارتحال رسول اكرم به مسجد آمدند و هر يك جداگانه سخن گفتند و أبوبكر را محكوم كردند[146]، و غير از افراد قليلي از پيروان ايشان.
اين امر به همين صورت پيش آمد، در مدّت بيست و پنج سال حكومت سياه و تاريك خلفاي ثلاثه پيش آمد، يعني در يك ربع قرن پيش آمد. مردم با آن احكام و منهاج خو گرفتند و عادت كردند به طوري كه وقتي حضرت مولي الموالي امام به حق بر سركار آمدند و خواستند آن سنَّتها و بدعتهاي باطله را كه عمر بنا نهاده بود براندازند نتوانستند. چرا كه عمر به كارهاي خود صبغة مذهب و دين داده بود، و همچون سامِري مردم او را مقدس ميشمردند، و مخالفت با او را مخالفت با اسلام و پيامبر محسوب ميداشتند و بيچارگان نميدانستند كه:اين شَيَّادي است در لباس گرگ آمده براي ربودن ميش، و اين مذهب وسيلهاي براي استقرار بر أريكة خلافت و عرش فرمان اوست، و اين نداي به صورت حق، نداي شيطان است كه باطل عنوان صحيفهدعوت او ميباشد. اميرالمومنين در زمان خلافت خود در كوفه خطبه خواند و فرمود چنانكه در خطبه وسيله آمده است: «اگر من بخواهم بدعتهاي عمر را براندازم، همين لشگريان و جُنْدِ من از من متفرق ميگردند و مرا تنها ميگذارند.»
زمان به همين نهج و منوال پيش آمد تا دوران عثمان، و سپس معاويه در شام و يزيد و مروان و مروانيان، تا رسيد به دوران عبّاسيّون همه و همه از همين قرار بود. مردم همگي از سنَّت خلفاي پيشين تبعيّت داشتند حتّي جماعتي كه عثمان را تباه و فاسد ميدانستند، همه و همه دو خليفة پيشين را بر حق، و اوامرشان را لازم الاءجراء تا روز قيامت ميدانستند، و بدان معتقد بودند و عمل ميكردند.
در ميان لشكريان اميرالمومنين عليهالسّلام كه همه ميگويند: شيعيان علي بودند، چه در حَرْب جَمَل، و چه در حَرْب صِفّين، و چه در حَرْب نَهْروان، يعني بر خلاف عثمان بودند - شيعة علي در مقابل شيعة عثمان - و اكثريّت اين سپاهيان معتقد به خلافت ابوبكر و عمر بودهاند، و بر سنَّت آنها رفتار ميكردهاند. و اميرالمومنين عليهالسّلام نميتوانستند همه را برگردانند و به حق سوق دهند.
بر همين نهج و منوال شيعيان امام حسن و شيعيان امام حسين در كوفه از همين قماش بودند كه قائل به حقّانيّت علي و بطلان عثمان بودهاند، و علي عليهالسّلام را خليفة ثالث به حق رسول خدا ميدانستهاند.
و در زمان حضرت سجّاد عليهالسّلام امر به همين قسم بود كه فقهاي سبعة مدينه كه دو نفرشان شيعه بودهاند فتواي همگي حتَّي اين دو نفر: سعيد بن مُسَيِّب و محمد بن قاسم بن ابي بكر بر اساس فقه سنَّت بوده است.
در زمان حضرت امام محمد باقر عليهالسّلام گرچه به واسطة گسترش روايت و تفسير و حديث و عرفان در مكتب علمي او اين حقيقت به ظهور ميرسيد، ولي چنان نبود كه يكسره مطلب منكشف گردد، و روشن شود كه حقيقت اسلام و دين و نبوّت و خلافت و امامت چيز دگري ميباشد كه تودة مردم را از آن بهرهاي نيست.
اوَّلين كس كه سِرِّ ولايت و حقيقت نبوَّت را براي عامّة مردم منكشف كرد امام بهحقّ ناطق جعفر بن محمد الصَّادق - عليه أفضل السَّلام و الصَّلوة - بود.
پس از رحلت رسول خدا و جريان واقعة سقيفة بني ساعده پيوسته مردم در دو امر خطير دچار شبهه و خطا گشتند:
اوَّل امر امامت و ولايت و امارت و پاسداري، كه پنداشتند: هر كس زمام امور را در دست بگيرد او واقعاً زمامدار است و واجب الطَّاعة. خواه به تسلّط وفريب، خواه به انتخاب، خواه به وصيّت، خواه به شوري، خواه به اوامر حاكمانه. فلهذا يزيد بن معاويه را خليفة منصوب از قِبَل اهل حَلّ و عَقد به نصب معاويه و مُغيرة بن شُعْبه و اطرافيان و درباريانش دانستند، و طبق آن رفتار مينمودند، و آثار شرعيّة واقعيّه را بر آن مرتّب مينمودند.
دوم أخذ معالم دين و سنَّت و علوم ظاهريّه و باطنيّه و تفسير و عرفان و خلاصه جميع مدرَكات انساني و بشري، كه معتقد بودند: مصدر آنها همين اُمراي روي كار آمده گرچه به قوّة قهريّه بوده باشند خواهند بود.
و بر اين اساس از خلفاي وقت حلّ مسائل علميّه و معضلات و مشكلات خود را درخواست مينمودند. و امور شرعيّه و صلوات و صيام و جهاد و سائر امور ديني و سياسي و اجتماعي خود را از آن مصادر أخذ مينمودند، و طبق آراء و نظريّاتشان رفتار ميكردند. يعني خلفا و حكّام از دو ناحية امارت و حكومت، و علوم و مايحتاج فكري مردم، مردم و امَّت را تغذيه ميكردهاند.
و اين دو امر هر دو درست بر خلاف رويّه و اساس دين مبين اسلام ميباشد. دين مبين كه بر اصل قرآن و سنَّت است پيوسته دعوت به حق ميكند، و از پيروي باطل شديداً عامّة بشر را بر حذر ميدارد.
اما پس از ارتحال رسول خدا كه محور ولايت از قطب خود منحرف گرديد، و همه چيز واژگون شد، مسلمين نه اميري به حقّ يافتند، نه درسي و تعليمي راستين. و اين امر لايزال و پيوسته در ميان طبقات و أجيال مختلفة مردم در هر مكان و هر زمان ساري است. و چنان محكم و استوار كه كسي را ياراي نداي برخلاف آن نميباشد.
و به عبارت ديگر: ساليان دراز امّت با اعتقاد به حق از باطل پيروي كرده است،و باطل را حقّ شناخته است، و به اعتقاد باطل خود از حقّ گريزان و فراري بوده است.
چه كسي است كه در اين مصيبت كبري بتواند دم زند، و عَلَناً صَلاي بطلان همة دستگاهها و حكومتها را سر دهد؟ يكي حضرت امام حسين عليهالسّلام است كه با آن بيداري و هوشياري تكيه به شمشير داد، و فاتحة خاندان ستم را خواند، و عالم را بيدار و هشيار نمود، و با خطابهها و خطبهها و سخنان مكرّرش عنوان عَدل و حقّ و صدق را در عالم بشريّت مطرح نمود.
و يكي حضرت امام صادق عليهالسّلام است كه به پيروي از آن فداكاري و تضحية عظيم، در مدَّت سي سال با هزاران رنج و مشكله، و درد و مصيبت سِرِّ آن فداكاري را روشن ساخت، و روح دين و حقيقت اسلام را كه زير جِبال راسِياتِ جهل و ظلمت ناداني مدفون گرديده بود بر مَلا ساخت.
فداكاري سيدالشّهداء عَمَلاً و فداكاري امام صادق عِلْماً پشت به پشت هم داده، يكدگر را تأييد نمودند تا للّه الحمد و له الشكر ما امروزه تا اندازهاي به فهم حقايق دين و نبوّت و سرّ ولايت و سِرّ نبوت و قرآن آشنا شدهايم. و يا به عبارت صحيحتر فداكاري سيّدالشهداء سَيْفاً و فداكاري امام صادق لِساناً دو عامل نيرومند بودند كه پشت به پشت هم داده هر يك ديگري را تقويت نمودند تا اسلام راستين رخسارة رخشان خود را از پس ابرهاي انبوه سياه و ظلمتزا ظاهر نمود.
درست است كه آيةالله مُظَفَّر فرموده است چقدر راستگو بوده است گويندة اين سخن كه: إنَّ الاءسْلاَمَ عَلَوِيٌّ وَ التَّشَيُّعَ حُسَيْنِيٌّ[147]. «به درستي كه اسلام مرهون خدمات علي، و تشيّع مرهون خدمات حسين است.» اما حقير ميگويم: إنَّ الاءنْسَانِيَّةَ و الاْءسْلاَمَ وَ التَّشَيُّعَ حُسَيْنِيُّ السَّيْفِ، وَ صَادِقيُّ الْقَلَمِ وَالْبَيَانِ. «به درستي كه عالم انسانيّت و اسلام و تشيّع همگي منوط به شمشير امام حسين، و به قلم و بيان امام صادق است.»
نماياندن شالودة اسلام توسط امام صادق عليهالسّلام
آري كاري را كه امام صادق عليهالسّلام نمود آن بود كه با علوم خود عالم را به اسلام واقعي و دين حقيقي آشنا فرمود. و زنگار كدورت از چهرة دگرگون گرديدة آن برگرفت. آن شريعت حقَّه را كماهو حَقُّه نشان داد. وَه چه كاري است صَعْب. چرا كه در اصول و فروع آن تغيّر و تبدّل راه يافته و مدت يك قرن جميع امَّت از عالم و جاهل، و عالي و داني، و خرد و كلان، و پير و جوان با آن خو گرفته و انس و اُلفت يافته و اينك همه و همه را به طور عموم شمولي بدون استثناء(غير از اندك افرادي) بايد نه با تعبّد، كه از تعبّد در اينجا كاري ساخته نيست، بلكه با منطق و برهان، و قلم و بيان، و ارشاد به كيفيّت استدلال به آيات قرآن و أخذ احكام از فرقان، به آن دين اصيل راهنمائي نمود، و شيرازة افكار و مناهج و مذاهبي را كه براي به دست آوردن آن ميپيمودهاند گسيخت، و نشان داد كه: راه و روش وصول به دين راستين اين است و بس.
لهذا راهي را كه امام جعفر صادق عليهالسّلام پيمود و آن دين را نشان داد، همچون رائد و رهنموني كه در ميان بيابان خشك و سوزان قافله را به مكان خَصْب و آب و گياه رهبري كند، امَّت را به دينِ آورده شدة پيامبر و شريعت مرسلة از جانب خدا رهنمون گرديد.
از اينجاست كه: بدين مذهب كه اوَّلين مذهبي بود در ميان مذاهب گوناگون، مذهب جعفري گويند. نه توهّم شود كه: آن حضرت تأسيس ديني نموده، و يا به دين اسلام رنگ خاصّي را زده است، همان طور كه أحمد امين بَك مِصْرِي با كمال تجليل و اكرام و بزرگداشتش از حضرت صادق بالاخره دربارة او معتقد است كه: وي به دين اسلام صبغة خاصّي زده است، و مذهب جعفري به معني دين اسلام مصبوغ با اين صبغه ميباشد. اين توهّم، توهّم غلط است، و احمد امين در اين طرز گفتار راه خطائي را پيموده است.[148]
بازگشت به فهرست
نظريه احمد امين دربارة تشيع
آري چون در نزد احمد امين دين صحيح و اسلام درست، همان اسلام انتخابي و خلفاي اريكة جور و طغيان، و عرش اعتساف و عُدوان ميباشد، و اسلام درست را آن منهج ميشمارد، لاجرم بايد به ذهاب حضرت امام صادق عليهالسّلام به دين اصيل و شريعت مرسله، صبغة خاصّه و رنگ اضافي بيفزايد. و اين مذهب را شاخة جدا از اصل اسلام با خصوصيّت خود به شمار آورد.
ولي حق مطلب اين طور نيست. فرق ميان گفتار ما و گفتار وي از زمين تا آسمان است. علوم حضرت صادق عليهالسّلام كه تا به حال سيزده قرن ميگذرد و در دفاتر مسطور، و در كتب مذكور است، شاهد مدّعاي ماست كه: آنچه حضرت گفتهاند، و نوشتهاند، و درس دادهاند، با شواهد داخليّه و خارجيّه همهاش تفسير و تبيين كتاب و سنَّت است، نه مطلبي را بر كتاب و سنَّت تحميل نمودهاند، و نه از آنها كسر نموده، و يا بدانها افزودهاند.
اين رسالت حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام در مدّت سي سال بوده است. گرچه مطالبي را كه بيان ميكردهاند منهاج و روش ديرين را كه در دست عامّه بود فرو ميشكست، ولي اين فروشكستن به معني شكستن امر صحيح و إبداء امر باطل و صبغهدار در برابر آن نبوده است، بلكه تحقيقاً به معني شكستن كوزة خراب و آلوده كه آن را به نام كوزة آب خوشگوار به خورد مردم ميدادهاند، و جايگزين نمودن كوزة دست نخورده و با آبهاي متعفّن آلوده نگرديده، و آب زلال و سرد و گوارا را از داخل آن به خورد امّت دادن، ميباشد.
نتيجه و محصّل كار حضرت، از ميان برداشتن طرق باطله و انحرافيّهاي بود كه ميان مردم و دين فاصله انداخته بود. و طبعاً عمل مردم در منهاج و روش چه در معرفي ولايت و مصدر حكم و امارت، و چه در معرفي علوم و اسرار و حقايق و احكام چيز جديدي به نظر نخستين ميآمد. اين چيز را احمد امين صبغة جديد ديني ميپندارد، و پندارش اشتباه است. جديد بودن اين منهاج فقط به علّت كهنگي و اندراس طريق اخذ اسلام صحيح بوده است كه در نظر عامّه آن را چيز بديع و جديد نشان ميداده است، وگرنه غير از روح و جان رسول الله، و روح و جان قرآن بدون اندكي پيرايه، در تمام مَمْشي' و روش حضرت امام صادق عليهالسّلام چيزي به چشم نميخورد.
و به لسان علم، عمل حضرت عنوان كاشفيّت از دين درست را داشته است، نه عنوان ناقليّت اسلام را به پيراية اضافه و با اثر مخصوص.
نظير بحث كشف و نقلي كه فقهاء عظام در باب نكاح فضولي، و يا بيع فضولي مينمايند كه: آيا اجازة طرف نكاح، و يا طرف بيع، فعلاً نكاح را برقرار ميدارد، و يا مال را اينك به طرف منتقل مينمايد، كه در اين صورت عملكرد اجازه نقل ميباشد؟ و يا اجازه كاركردش كشف از تحقّق نكاح، و يا انتقال مال در بيع از حين صدور صيغه از اوَّل الامر بوده است؟ قائلين به كشف، شقّ دوم را صحيح ميدانند.
اين تشبيه را كه در اينجا آورديم براي مجرد تنظير براي روشن شدن ذهن بود وگرنه اين مطلب با باب كشف و نقل در معاملات فضوليّه تفاوت بسيار دارد.
بازگشت به فهرست
كار امام صادق عليهالسّلام آفتابي نمودن اسلام حقيقي بود
باري از آنچه به دست آورديم و بحث بر روي آن نموديم، معلوم ميگردد كه: جهاد امام صادق عليهالسّلام در اين مورد چقدر عظيم ميباشد؟ حضرت موظّف است كه: اين رسالت الهيّه را به اتمام برساند و آن مستلزم صرف وقتها و ماهها و سالها و دهها سال است كه از يكايك آيات قرآن پرده برداري نمايد، و از يكايك مَنْهَج و مَمْشي' و رويّه و سنَّت جدَّش، توضيح و تفسير و تشريح به عمل آورد، و تمام مواقع و مواضع خلاف را مُبَيَّن سازد، و همة كجرويها و تعديّات آن دايه از مادر مهربانترها را گوشزد كند، و همة راستيها و درستيهاي أجداد گرامش را با آن تحمّل شدائد كمرشكن بيان كند، تا حق مطلب روشن گردد، و اين مطلبي نيست كه با يك حديث و يكصد حديث خاتمه پذيرد، و يا با يك مجلس، و يا يكصد مجلس درس پايان پيدا كند. اين به جلسات ساليانه و ماهيانة متوالي و متداوم نيازمند است. و حضرت هم خوب متوجّه اين مهم و اين بارگران مسئوليّت است، و خود را آماده فرموده است براي اين امر خطير.
بر اين اساس بود كه حضرت خلافت ظاهريّه را نپذيرفت، و در وقت بيعت، سهميّه نصيب صاحب قباي زرد شد(منصور دوانيقي) پس از برادرش عبدالله سفَّاح. قيام شيعيان گرچه براي امارت و امامت علويّين بود ولي عباسيّين خلافت را ربودند و به عبارت صحيح خودماني قاپيدند، و مجال به علويّين ندادند. در همان مجال كه يگانه شخصيّت بارز براي امارت، حضرت امام صادق عليهالسّلام بودند و همه و همه معترف بدان بودند، حضرت از تحمّل اين عنوان اعتذار جستند، و حاضر براي بيعت مردم به خلافت نشدند. هرچه اصرار و ابرام امَّت در مدينه و اهل حلّ و عقد افزون شد، حضرت جِدّاً إباء و امتناع فرمودند و به هيچ وجه من الوجوه حاضر براي قبول بيعت نگرديدند.
از طرف ديگر عباسيّون در بغداد در همين مجال تردستي نموده، و با عبدالله سفّاح بيعت كردند و او بر اريكة خلافت تكيه زد و حضرت امام صادق عليهالسّلام يكي از رعاياي وي به حساب آمد.
بازگشت به فهرست
چرا امام صادق عليهالسّلام به كار حكومت نپرداخت
علّت إباء و امتناع حضرت از قبول خلافت با حائز بودن مقامات و درجات امامت و أعلميَّت امّت چه بوده است؟!
در اينجا ممكن است بعضي اشكال نمايند كه: به چه علّت حضرت از قبول بيعت امتناع ورزيدند؟! به چه سبب امَّت بخت برگشته را به دست ديو شوم فراعنة امَّت و جبَّاران ملّت سپردند؟! به چه جهت از تحمل اين بار كه بار الهي بوده است، شانه خالي كردهاند؟!
اگر شرط امامت، تنصيص از جانب رسول الله است، ايشان به اتفاق جميع امَّت منصوص بودهاند. اگر شرط، وصيّت امام پيشين است، حضرت امام محمد باقر عليهالسّلام وصيّت به امامتش فرموده بودند. اگر شرط أعلميّت است، إجماعاً و اتّفاقاًآنحضرت أعلم امَّت بودهاند. وانگهي زمينه فراهم و ملَّت آمادة قبول و پذيرش. امَّت اسلام در خراسان به نفع علويّون كاخ استبداد و بيدادگري امويان را در هم فرو ريخته، و با جنگهاي متوالي و مداوم شكست بر ناصيهشان نشسته است. يعني يگانه دشمن خونخوار و سفّاك و تنها خصم ستيزهگر مستبد آنان «بني امَيَّه» و خاندان و پيروان و شيعيانشان را از صفحة روزگار برانداختهاند. بَه بَه چه موقعيّتي از اين بهتر؟ چه وضعيّتي از اين مناسبتر؟ چه امكاناتي از اين رساتر و آمادهتر؟
اگر امام صادق عليهالسّلام در اين موقع به مسند خلافت مينشست، و إحقاق حقوق ضايع شده و از ميان رفته را مينمود بهتر نبود؟ اگر به بسط عدل و داد امَّت اسلام را از زير بار طغيان بيرون ميآورد، بهتر نبود؟ اگر به ضعفاء و مستمندان كه يك قرن است حقوقشان ضايع گرديده است رسيدگي ميكرد بهتر نبود؟ اگر امَّت را از زير يوغ استعباد و بندگي و بردگي سلاطين جور بيرون ميكشيد، و عنوان حُرِيَّت و آزادي به آنان عنايت مينمود بهتر نبود؟ اگر مسألة جهاد را براساس جهاد رسول الله قرار ميداد و در آن روز تمام عالم را مسلمان مينمود بهتر نبود؟ و هَلُمَّ جَرّاً تا دلت ميخواهد از اين اگرها بشمار!
جواب اين اشكالها و پاسخ اين سوالها چندان مشكل نيست.
اوَّلاً امام صادق عليهالسّلام با وجود فهم و درايت و كياست و قدرت علم و ذكاء خويشتن قبول نفرمود، نه آنكه سَطحي و بَدوي قبول نكند و سپس پشيمان گردد، و تا آخر كه جنايات منصور را در برابر چشم خود ببيند بگويد: اي كاش قبول نموده بودم، و تا اين سرحد امَّت را دچار مشكلات و آلام نميساختم.
حضرت تا پايان عمر خود بر همان قرار و اصل پا برجا بود، و لحظهاي ديده نشد كه بر مافات تأسّف خورد، و آرزوي راحتي و گشايش خود را بنمايد، با وجود آنكه مشكلات در عصر بنيعباس روز به روز به طور مضاعف بالا ميرفت، و جنايات منصور از حدود نصابهاي ستمگران، گذشته و پيوسته اوج ميگرفت.
اين دليل، دليل مهمّي است، زيرا هر كاري را كه انسان انجام دهد اگر با چشم آخربين و مصلحت انديش غائي نبوده باشد، هنگامي كه به آثار منفي آن مواجه ميگردد پشيمان ميشود وتأسّف ميخورد، ولي كار صحيح هيچ وقت ندامت ندارد گرچه مشكلات و سختيهاي پيدرآمد آن روز به روز زياد شود.
دوم آنكه حضرت صادق عليهالسّلام در ميان آن عصر و آن خصوصيّات و آن وضع مردم و امّت و آن امكانات و اقتضاءات بوده است، ولي ما اينك شَبَحي از آن به چشممان ميخورد. او ميديد و ما ميشنويم. او در عين و شهود بود، و ما در أثر و خبر. وَالشَّاهِدُ يَرَي مَا لاَيَرَي الْغائبُ. «شخص حاضر و شاهد در حاقّ قضيّه و عين واقعه ميبيند چيزي را كه أبداً شخص غائب و دور نميتواند ببيند.»
بيرون گود زورخانه ايستادهاي و صدا ميزني: لنْگَش كن!!
ثالثاً حضرت به رأي العيان ميبيند كه: اگر بيعت را قبول كند آن طور نيست كه جهان اسلام در برابر وي خاضع و تسليم و مطيع باشند، و فقط در انتظار يك فرمان او مدَّتها نشسته باشند.
بلكه اوَّلاً گروه امويّون كه باقيماندهاند در هر گوشه و كنار جهان عَلَم مخالفت و جنگ را برافراشته، و تا آخرين قطرة خون خود را براي عدم اعتلاء حكومت او ميريزند.
ثانياً عبّاسيّون كه خود را بنيأعمام و وارثان پيامبر ميدانند، با هزار و يك دليل قدم به عرصة ظهور گذارده، مدّعي وارثيّت محراب و منبر، و سلاح و شمشير، و عصا و پيكان، و عَلَم و رايت ميگردند، همان طور كه ديديم و در تواريخ و سِير خوانديم و در آثار و أخبار مشاهده نموديم كه با همين عناوين پانصد سال بر أريكة خلافت نشستند، و علويّون و بنيفاطمه را محكوم همين أباطيل و تُرَّهات مينمودند، و بيعت و امارت و حكومت غاصبانة خود را مستند به براهين شاعرانه ميكردند. شُعرايشان بر اين منوال شعر ميسرودند و قصائد ميگفتند.
عبّاسيّون تنها به اقامة دليل و برهان اكتفا نميكردند، بلكه با سَيف و سِنان، طغيان خود را ظاهر مينمودند. در اين صورت حضرت بايد در تمام مدّت حيات كه باز معلوم نبود در كدام كارزاري شهيد گردد، عمر و وقت و فرصت خود را در جنگها براي سركوبي معاندان و مخالفان سپري كند.
ثالثاً بعضي از علويّين نيز كه دعوي امارت داشتند، علم مخالفت برميافراشتند؛ يا حضرت بايد با آنها هم جنگ نمايد، و يا بايد بديشان مقام و مسندي از استانداري، و فرمانداري ولايات و بلاد، و مقامات قضاوت، و نماز جمعه و جماعت، و تصدّي امور بيت المال و أمثالها را به عنوان حقّ السّكوت بذل كند و نثارشان نمايد.
انتخاب صورت دوم براي وليِّ خدا كه كارها را بر أساس حق بجاي ميآورد متصوّر نيست، و صورت اوَّل هم موجب قتل و كشتارهاي بيجا و اتلاف نفوس در غير مسير حقيقي است.
از همة اينها كه بگذريم، حضرت يك مأموريّت الهي خاصّي دارند كه احياي شريعت مندرسه ميباشد. اگر بالفرض تمام دشمنان و مخالفان ولايت را سركوب و منكوب نمودند، و بر مقرِّ امارت مستقر گرديدند، تازه نهايت كاري را كه ميتوانند انجام دهند رسيدگي به امور عامّه، فصل خصومتها و رفع منازعات شخصيّه، و امر و فتوي براي حلال و حرام مردم ميباشد. امَّا تحقيقاً آن مسألة به داد شريعت فرسوده و آئين واژگون گرديده رسيدن، به زمين ميماند. چرا كه همان طور كه ذكر شد آن نياز مبرم به ساليان دراز درس و تعليم و تربيت شاگرد و بحث و نقد و حلّ و إبرام دارد. فلهذا اين موجب شد كه حضرت تشمير ذيل نموده، كمر براي آن امر خطير ببندند، و تمام ساعات و لحظات خود را در آن مدت مديد صرف مدرسة علم و فهم و بيان و قلم بفرمايند.
اين امر از جهت اهميّت قابل مقايسه با امر خلافت نميباشد، و در درجة والائي از اهميّت قرار دارد. حضرت كاملاً خود را بر سر دو راهي مشاهده كردند: قبول خلافت و رسيدگي به امور ولايت مردم، و ردّ بيعت و رسيدگي به زنده كردن اسلام فرسوده و خراب شده. و شِقِّ دوم را انتخاب نمودند، زيرا كه آن در رتبة اصل نبوّت رسول اكرم صلّياللهعليهوآلهوسلّم، و امامت اميرالمومنين عليهالسّلام و شهادت سيّدالشهداء عليهالسّلام حائز عظمت بود. شِقِّ دوم حيات روح نبوّت و ولايت و سِرِّ شهادت را نويد ميداد، گرچه مستلزم مشقّات طاقت فرسا و از دست دادن حقوق ظاهريّه و امارت دنيويّه بوده است. امَّا آيا ميدانيد: تحمَّل اين گونه زحمتها و رنجها بالاخره در مسير زحمتها و رنجهاي رسول اكرم و اميرالمومنين است، و از دست دادن عناوين خلافت و امارت براي وي، در برابر حفظ آن امر عظيم به نظر امام حقّبين و واقعنگر ناچيز ميباشد؟!
حضرت شقِّ دوم را اختيار فرمود، و براي برقراري اين امر گرانقدر يكسره از قبول خلافت و امارت دست شست، و از نزديكي به دستگاه فرماندهي هم به شدّت تَأبِّي نمود، و چنان از حكومت و امارت بيرون رفت كه گوئي أبداً چنين لغتي در قاموس وجود او نيامده است و خداوند به وي شأنيّت آن مقام را هم عطا نفرموده است تا عندالمصلحه به فعليّت برساند. باغي در مدينه داشت واسع براي پذيرائي وفود و واردين و محلّ تدريس جالسين و اهل سوال كه از نواحي متفاوته به محضر أنورش حضور مييافتهاند. و شباروز خود را براي مسائل علمي و مباحثات علمي و مناظرات علمي و همه گونه تحقيقات علمي وقف فرمود تا بتواند از عهدة أعْباء مسئوليّت عظيم و ارائة دين راستين برآيد، و آبشخواري به سوي شريعة ماء فرات و گواراي فهم آيات قرآنيّه و سنَّت نبويّه در پيشراه مردم گمگشته قرار دهد. اين آبشخوار عبارت است از مذهب جعفري، سلام الله علي موجده و الذَّاهب إليه.
به قدري اين عمل، مهم و خطير و داراي جوانب و اطراف به نظر آمد كه حضرت در مدت سي سال تمام غير از اوقاتي كه به عراق آمدهاند بدان اشتغال داشتهاند، مضافاً به آنكه در مدّت سفرهاي خارج از مدينه نيز اشتغالات علمي حضرت بر همان اساس بوده است.
با تربيت چهار هزار شاگرد در فنون مختلفه، و نگاشته شدن چهارصد تأليف از چهارصد مولِّف در اصول مختلفه، و با بيان شرح و تفصيل و تفسير، و بيان تأويل حقايق آيات و واقعيّت سنَّت، حضرت صادق عليهالسّلام به منظور خويشتن نائل گشت. با إرائة احكام مستدلّ و قوانين صحيحه، راه جور و اعتساف دربار خلفا و درباريانشان را مسدود فرمود. و با فلسفة الهيّه و حكمت عاليه و عرفان به عوالم غيب و تجرّد، راه مردم چشم بسته و گوش بسته و مُهر بر دل نهاده را به سوي آسمانهاي ملكوت باز كرد. و راه عبوديّت را در برابر ربوبيّت حضرت حقّ عزّ اسمه نشان داد، و مردم پس از دوران رسول خدا و آن اصحاب بيدار دل و شبزندهدارش الآن به صفوف عابدان در شب و عالمان در روز پيوستهاند، و پس از أيَّام اميرالمومنين اينك با امثال اصحاب زاهد و عابد و ناسك و سالك و عارف وي همچون عثمان بن مظعون و ابن التَّيِّهان برخورد ميكنند.
اينجاست كه بدون اختيار لسان براي درود به آن حضرت به حركت آمده توأماً با قلب و فكر، هم زمزمه و بدين ترانه مترنّم ميباشد كه: وَ سَلاَمٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيّاً.[149]
«مقام سلام و امن خداوندي براي اوست در روزي كه پا به جهان گذارد، و در روزي كه رخت از اين جهان برميبندد، و در روزي كه زنده در پيشگاه خداوندي مبعوث ميگردد.»
بازگشت به فهرست
سخن مترجم كتاب مغز متفكر جهان شيعه درباره مذهب جعفري
حضرت به قدري در حفظ اوقات خويشتن، و وظيفة هر شاگرد را به قدر وسع و استعدادش از علوم دادن، و در خود نباختگي و بدون جهت خود را به زندان و تبعيد و قتل و زجر نيفكندن، اصرار داشت كه معلوم ميشود: تمام اين جهات براي حفظ عمر و تأمين قوا و عِدَّه و عُدَّه به جهت وصول بدان غايت عالي بوده است. زيرا معلوم است: اگر در اين ميان كشته ميشد، و يا اموال او را تاراج مينمودند، و يا محل تدريس او را ميربودند، ديگر سلسلة تعليم و به دنبالش داستان احياء دين منقطع ميگشت. با وجود آنكه يكبار خانهاش را آتش زدند، و اموالش را ربودند، و بالاخره خودش را با سمّ كشتند.[150]
درست به مثابة سيّدالشّهداء عليهالسّلام كه براي اجراي آن امريّة مهمّه چقدر حفظ قوا و استعداد مينمود! اصحاب و أرحام و اولاد خود را يكايك به نوبه ميفرستاد، و به عاليترين طريقي شهيد ميگرديدند، و خودش تا عصر روز عاشورا در دفاع از حريم اسلام زنده بماند، و تا آخرين رمق حياتي خود را نگه داشت، و قطرات خون را به هدر نميداد. وگرنه براي وي كه كشته شدن امري حتمي بود، ممكن بود با يك يورش در اوَّل صبح، و يا در شب عاشورا كشته گردد و خلاص شود. سخن در خلاص شدن و راحت شدن نيست. سخن در زنده ماندن، و تا آخرين قوّه و قدرت را در دفاع از حريم إعمال نمودن ميباشد.
وانگهي كه گفته است: قبول بيعت بر امام واجب الطّاعة واجب است؟! لزوم و وجوب در صورتي ميباشد كه تمام امكانات و محاسن قبول جمع، و اشكال و ايرادي به نظر وي در بيعت نيايد.
امام شأنيّت و فعليّت مقام امارت را دارد، چه مردم بپذيرند و يا نپذيرند، چه بيعت بكنند و يا نكنند، امَّا قبول بيعت متوقّف بر اقبال مردم، و عدم محاذيري است كه بايد در نزد امام مسلّم بوده باشد. بر مردم واجب است مانند طواف كعبه دور و اطراف امام را بگيرند، نه آنكه كعبه به سراغ مردم آيد تا به دورش طواف نمايند.
بازگشت به فهرست
شرح برخوردهاي مهاجر و انصار با علي عليهالسّلام
پس از ارتحال رسول اكرم صلّياللهعليهوآلهوسلّم كه صاحبان سقيفه بيعت را براي ابوبكر گرفتند، چون بعداً عباس و أبوسفيان براي بيعت با اميرالمومنين عليهالسّلام به حضورش آمدند، حضرت قبول ننمودند.
پس از كشتن عثمان كه مهاجرين و أنصار براي بيعت با آنحضرت متّفقالكلمة بودهاند، و سيل مردم از هر جانب خانة وي را در معرض هجوم و خطر افكنده بود، باز حضرت از قبول بيعت امتناع ميداشتند تا سه روز سپري گرديد. در پايان روز سوم كه مردم خسته شدند و در مدينه غوغائي برپا بود، و عمّار بن ياسر و مالك اشتر، و محمد بن أبيبكر و نظائرهم واسطة ميان حضرت و مردم بودند، و حضرت جِدّاً امتناع ميكرد، بالاخره مالك اشتر حضرت را تهديد كرد، و كلامي بدين مضمون گفت كه: يا علي اينك كه همة اهل حلّ و عقد حتَّي طلحه و زبير حاضر براي بيعت با تو هستند، اگر بيعت را ردّ كني، ديگر مجالي باقي نمانده است و مردم با يكي از اينان بيعت ميكنند، و فردا نالة تو از افعال آنان بلند خواهد شد، و به دنبال ما ميآئي براي دفع ستم و ظلم! الآن كه ما به دنبال تو آمدهايم، بيعت را قبول كن تا فردا خودت درمانده نماني!
حضرت قبول نمودند، و فردا همين طلحه و زبير عَلَم خلاف را برداشتند، و جنگ جمل را در بصره بپا كردند، و آن منتهي به جنگ صِفِّين گرديد، و جنگ صِفِّين جنگ نهروان را زائيد، و خوارج نهروان او را در محراب عبادت كشتند، و در تمام مدت چهار سال و چند ماهي كه وي امام مسلمين بود پيوسته در گيرودار بود. چرا كه مردم به حق خود قانع نبودند، و از وي توقّعات بيشتري داشتند. و علي عليهالسّلام مرد حقّ است و عنوان حقّ.
حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام نيز فرزند همين علي است. ميداند: اگر بيعت را بپذيرد، همين أطرافياني كه به وي اصرار دارند فردا توقّعهاي نابجا دارند، و حضرت همكه مانند معاويه و منصور نيست تا بيتالمال را مصروف مطامعشخصيّة خود گرداند، و يا به افراد ناأهل، حكومت و ولايت دهد. لهذا همين طرفداران امروز و سنگ به سينه زنان وي، در فردا از مخالفان و دشمنان خواهند بود.
آيا تصدّي اين گونه خلافت بهتر است، يا آن وظيفه و رسالتي را كه امام صادق بر عهدة خويشتن نهاده است؟!
حال كه اين مطالب مبيّن گرديد بايد در سير احوال، و ترجمة جريانهاي وارده، و علوم مترشّحة از آن حضرت بحث نمود. و اين ضمن چند بحث طي خواهد شد، بحول الله و قوّته.
بازگشت به فهرست
شرح برخوردهاي منصور دوانيقي با امام صادق عليهالسّلام
بحث اول در تماسها و معارضههاي منصور دوانيقي: عبدالله بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس است، و عباس عموي پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم ميباشد.
منصور برادر أبوالعباس سَفّاح: عبدالله بن محمد است. بنابراين نام هر دو برادر عبدالله و پدرشان محمد بوده است. أبوالعباس سفّاح بنا به نقل طبري در هجدهم ربيع الآخر سنة 132 هجريّه شاغل مقام خلافت شد، و در كوفه بود. كوفيان با وي در اين تاريخ بيعت نمودند.
طبري اين قول را از هشام بن محمد ذكر ميكند،[151] وليكن در جاي ديگر ميگويد: واقدي گفته است: در جمادي الاُولي سنة 132 در مدينه با او بيعت كردند.[152]
محدِّث قمي؛ آورده است كه: در شُرف زوال بنياميّه جماعتي از بنيعباس از جمله: أبوالعباس سفّاح و برادران او: أبو جعفر منصور، و ابراهيم بن محمد و عموي وي: صالح بن علي، و جماعتي از طالبيّين از جمله: عبدالله محض، و دو پسرش: محمد و ابراهيم، و برادر مادريش: محمد ديباج و غيرايشان در أبواءِ(مدينه) جمع شدند و اتّفاق كردند كه با يكي از پسران عبدالله محض بيعت كنند، و جملگي با محمد بيعت نمودند. زيرا از خانوادة رسالت شنيده بودند كه: مهدي آلمحمد همنام رسول الله است.[153] سپس فرستادند به دنبال حضرت صادق عليهالسّلام و عبدالله بن محمد بن عمر بن علي عليهالسّلام كه از آنها بيعت بگيرند.
حضرت صادق بيعت نكردند و گفتند: اين مهدي نيست. و اسم او كه محمد است شما را گول زده است. و به عبدالله محض گفتند: و اگر اين بيعت به جهت خروج و امر به معروف است پس چرا با تو بيعت نكنيم كه شيخ بنيهاشم هستي؟! وليكن عبدالله گفت: اين سخنان تو صحيح نيست و تو به جهت حسادت بيعت نميكني!
حضرت برخاستند و دست بر پشت سفّاح زدند و گفتند: اين مرد خليفه ميشود و برادران او و اولادشان خليفه ميگردند، و دست بر كتف عبدالله محض زده و گفتند: خلافت از آن تو و پسران تو نيست و هر دوي آنها كشته خواهند شد، و به عبدالعزيز فرمود: صاحب رداي زرد(منصور) عبدالله را خواهد كشت و پسرش را كه محمد است نيز خواهد كشت.
منصور در سنة 140 حج كرد و سپس وارد مدينه شد، و عبدالله و بنيحسن و محمد ديباج را حبس كرد.[154]
بازگشت به فهرست
منصور دوانيقي امان موكّد ميداد و ميكشت
و أيضاً طبري آورده است[155]: أبوالعباس سفّاح در 13 ذي الحجّة 136 وفات كرد و خلافتش از روز مرگ مروان بن محمد چهار سال شد، و خودش 33 ساله، و يا 36 ساله، و يا 28 ساله بمرد.
و در همين سال أبوالعبّاس: عبدالله بن محمد، براي برادرش أبوجعفر منصور(عبدالله بن محمد) وصيّت و عهدنامه به خلافت بعد از خودش، و بعد از منصور براي ابوجعفر عيسي بن موسي بن محمد بن علي نوشت و آن را به عيسي داد. و در همين هنگام مردم با منصور بيعت كردند و وي را خليفه نام نهادند.
و در سنة 137 منصور، أبومسلم سردار عظيم خراساني را كه به وجود آورندة خلافت و شوكتش بود، غيلَةً كشت با آنكه نامهاي محبت آميز بدو نوشت و او را پناه داد و امان داد و دعوت كرد.
أبومسلم به محض اينكه وارد مجلس منصور شد، غلامان ريختند و وي را قطعه قطعه كردند. قتل وي به طور فَتْك(ترور) در ص 488 از ج 7 «تاريخ طبري» موجود است. و سيوطي در «تاريخ الخلفاء» گويد: اوَّلين كاري را كه منصور در اوَّل خلافتش انجام داد ابومسلم خراساني را كه صاحب تبليغ، و مُمَهِّد مملكت عبّاسيّون بود بكشت.[156]
و يزيد بن عمر بن هُبَيْرَه را كه امير عراقين بود، امان داد و او را بكشت. داستان معن بن زائدة شيباني را كه با ابن هُبَيْره مخالطه و آميزش داشت، و از جوادان و شجاعان روزگار بود و فرار زيركانه او را از بغداد از دهشت منصور، محدّث قمّي ضمن داستان جالبي آورده است.[157]
و عموي خودش: عبدالله بن علي را أمان داد و بكشت.[158]
در نزد عرب وفاي به عهد از معظمترين مسائل به شمار ميرود، و چون به كسي امان دهند تا سرحدِّ جان خود، براي حفظ و مصونيّت وي مقاومت مينمايند. و اگر أحياناً كسي امان را بشكند تا أبدالدَّهر در تاريخ اقوام و أرحام او به زشتي و شناعت باقي ميماند. منصور دوانيقي به آساني أمان ميداد، و طرف مقابل براساس اين سنَّت سَنيّه كه در حفظ ذمّه و عهد او خواهد بود، به نزد او ميآمد و منصور در همان برخورد اوَّل او را گردن ميزد.
منصور در نامهاي كه براي محمد نفس زكيّه پسر عبدالله محض مينگارد، و مفصّلاً امان و عهد و ذمّة خود را در برابر خدا و رسول خدا مشغول ميبيند كه بدان عمل كند[159] محمد در پاسخ از جمله مينويسد:
أنَا أوْلَي بِالامْرِ مِنْكَ وَ أوْفَي بِالْعَهْدِ! لاِنَّكَ أعْطَيْتَنِي مِنَ الْعَهْدِ وَ الامَانِ مَا أعْطَيْتَهُ رِجَالاً قَبْلِي! فَأيُّ الامَانَاتِ تُعْطِينِي؟! أمَانَ ابْنِهُبَيْرَةَ؟! أمْ أمَانَ عَمِّكَ عَبْدِاللهِ بْنِ عَلِيٍّ؟! أمْ أمَانَ أبِيمُسْلمٍ؟![160]
«من در امر ولايت و امارتِ بر مردم مقدّم ميباشم بر تو! و بر وفا كردن به عهد و ذمّه وفا كنندهتر هستم از تو! چرا كه تو(با من بيعت نمودي و) همان امان و عهدي را كه به مرداني قبل از من دادي، به من دادي! اينك كدام يك از أمانهايت را به من ميدهي؟! آيا أماني را كه به ابنهُبَيْره دادي؟! يا أماني را كه به عمويت عبدالله بن علي دادي؟! يا أماني را كه به أبو مسلم خراساني دادي؟!»
بازگشت به فهرست
زنداني نمودن منصور ، بني حسن را در زندان هاشميه
طبري آورده است كه: چون منصور در سنة 140 حج كرد، امر كرد به رياح[161] كه بنيحسن را مأخوذ دارد و براي اين امر خطير أبوالازْهر مُهْري را گسيل داشت.
عبدالله بن حسن را زندان كرد، و مدت سه سال در زندان بود(تا جان داد) . حسن بن حسن از شدت غم و اندوه بر برادرش عبدالله، خضاب محاسنش به سپيدي مبدّل شد. و أبوجعفر منصور ميگفت: مَا فَعَلَتِ الْحَادَّةُ؟! «چگونه شدّت مصيبت اثر خود را در چهره ظاهر ميكند!»
رياح به امر منصور، حسن(حسن مثلّث) و ابراهيم(ابراهيم غَمْر): دو پسران حسن بن حسن، و حسن بن جعفر بن حسن بن حسن، و سليمان و عبدالله: دو پسران داود بن حسن بن حسن، و محمد و اسمعيل و اسحق: پسران(ابراهيم غَمْر) ابراهيم بن حسن بن حسن، و عباس بن حسن(حسن مثلّث) بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب را مأخوذ داشت.
عباس بن حسن را بر در خانهاش گرفتند. مادرش: عائشه دختر طلحة بن عُمَر بن عُبَيدالله بن مُعْمِر گفت: دَعُونِي أشُمَّهُ! قَالُوا: لاَ وَاللهِ مَا كُنْتِ حَيَّةً فِي الدُّنْيَا!
«واگذاريد مرا تا وي را ببويم! گفتند: سوگند به خدا تا تو در دنيا زنده هستي امكان ندارد.»
و ديگر علي بن حسن(پسر حسن مثلّث) بن حسن بن حسن عابد را مأخوذ داشتند. أبوجعفر دوانيقي، أيضاً با ايشان حبس كرد عبدالله بن حسن بن حسن برادر علي را(يعني فرزند ديگر حسن مثلّث كه برادر علي بوده است)[162].
و حديث كرد براي من ابنزباله كه گفت: شنيدم از بعضي از علمائمان كه ميگفتند: مَا سَارَّ عَبْدُاللهِ بْنُ حَسَنٍ أحَداً قَطُّ إلاَّ فَتَلَهُ عَنْ رَأيِهِ.[163]
«هيچ گاه عبدالله بن حسن با كسي به طور پنهاني سخن نگفت مگر آنكه او را از رأي خود برگردانيد.»
أبوجعفر منصور در سنة 144 نيز حج كرد، رياح در رَبَذَه با او ملاقات نمود. رياح را از آنجا به مدينه بازگردانيد، و امر كرد تا بنيحسن را از زندان مدينه به نزد او حاضر سازند، و نيز امر نمود تا محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان بن عَفَّان را كه برادر مادري بنيحسن بود حاضر كنند.
مادر ايشان جميعاً فاطمه دختر حسين بن علي بن أبيطالب ميباشد.
بني حسن پس از آنكه سه سال در مدينه محبوس بودند، حال به كوفه ميروند. منصور از ربذه به طرف كوفه حركت كرد، و خود در محمل نشست و بني حسن و محمد ديباج[164] را با أغلال و زنجيرها مقيّد كرد و در كاروانهاي بدون فراش و روپوش نشانده و با خود به كوفه برد، و در حبس هاشميّه در قرب قنطره زنداني كرد. زندان آنقدر تاريك بود كه شب را از روز نميشناختند و در اثر بوي تعفّن زندان بدنهايشان يكي پس از ديگري ورم كرد و همگي در زندان جان سپردند.[165]
زندان منصور چنان ظلماني بود كه اوقات نماز را تشخيص نميدادند مگر با قرائت أحزابي از قرآن كه علي بن حسن(پسر حسن مثلّث كه عابد ناميده ميشد) قرائت مينمود . عمر گفت: ابنعائشه براي من حديث كرد كه: گفت: من از مردي از هم پيمانان بنيدارم شنيدم كه ميگفت: من به بشير رحّال گفتم: علت سرعت تو بر خروج و ظهور بر عليه منصور چه بوده است؟!گفت: پس از آنكه عبدالله بن حسن را مأخوذ داشت به نزد من فرستاد. من به حضورش آمدم. روزي مرا امر كرد تا در اطاقي داخل شدم و ناگهان ديدم كه عبدالله بن حسن كشته بر روي زمين افتاده است. من از دهشت اين امر غشّ كردم و بر روي زمين بيفتادم. چون به هوش آمدم با خداي خود عهد بستم كه در اوَّلين زد و خوردي كه با شمشير ميان لشكريان منصور و ميان مخالفانش ردّ و بدل گردد من با آن گروهي باشم كه بر عليه او شمشير ميزنند. و به آن فرستادهاي كه از ناحية منصور با من آمده بود گفتم: آنچه را كه از من مشاهده نمودي به وي بازگو مكن، زيرا كه اگر بفهمد مرا ميكشد.
عمر گفت: من اين داستان را به هشام بن ابراهيم بن هشام بن راشد كه از اهل هَمَذان بود و خود از طرفداران بني عباس بود حكايت كردم، وي به خدا قسم ياد كرد كه: منصور مستقيماً عبدالله را نكشته است وليكن دسيسه كرده است تا كسي به عبدالله خبر دهد كه: محمد خروج كرد و كشته شد. با اين خبر قلب او پاره شد و بمرد
گفت: و عيسي بن عبدالله به من خبر داد كه: آنان كه در زندان باقي ماندند(غير آنان كه كشته شدند) آب ميطلبيدند و به آنها داده ميشد. و همگي بمردند مگر سليمان و عبدالله: دو پسران داود بن حسن بن حسن، و اسحق و اسمعيل: دو پسران ابراهيم بن حسن بن حسن، و جعفر بن حسن. و آنان كه از ايشان كشته شدند بعد از خروج محمد بوده است.[166]
بازگشت به فهرست
برخورد منصور با محمد ديباج و شكنجة او
چون در رَبَذَه، محبوسين از بنيحسن را به نزد منصور بردند، كس فرستاد تا محمد ديباج را بياورند. چون محمد بر او وارد گشت، پرسيد:به من خبر بده خبر آن دو نفر دروغگو را كه چه بجاي آوردهاند؟!(منظور منصور محمد و ابراهيم پسران عبدالله بن حسن بودند.) و محلّشان كجاست؟!
گفت: قسم به خدا اي اميرمومنان من علمي بدانها ندارم! منصور گفت: بايد حتماً خبر دهي!
گفت: سوگند به خدا من راست ميگويم، و من به تو گفتم كه جايشان را نميدانم! آري پيش از امروز من محلّشان را ميدانستم، و اما امروز قسم به خداوند كه أبداً من نميدانم!
منصور فرمان داد تا بدن محمد را در حالي كه غلّ جامعة آهنين از دست تا گردنش بود، از لباس عريان كنند. چون محمد را لخت كردند صد شلاّق به وي زد. چون از تازيانه فارغ شد، منصور دستور داد تا پيراهن قُوهي[167] را كه قبلاً بر تن محمد بود اينك بر روي تازيانهها بر تنش كنند و سپس وي را به نزد ما بياورند.[168]
قسم به خداوند نتوانسته بودند آن پيراهني را كه بر روي آن شلاّق زده بودند، از تنش بيرون كنند از جهت آنكه با خون به بدنش چسبيده بود، تا بالاخره گوسپندي را بر او دوشيدند و پس از آن پيراهن را از تنش بدر آوردند، آنگاه وي را مداوا و معالجه نمودند. أبوجعفر منصور گفت: ايشان را به عراق كوچ دهيد! همگي را در زندان هاشميّة بغداد بردند و حبس كردند.
أوَّلين نفري كه از آنها در زندان فوت كرد عبدالله بن حسن بود. زندانبان آمد و به بقيّه گفت: نزديكترين شما به او بيرون آيد، و بر وي نماز گزارد. برادرش حسن بن حسن بن حسن بن علي: بيرون شد و بر او نماز گزارد.
پس از عبدالله، برادر مادريش: محمد بن عبدالله بن عَمْرو بن عثمان وفات كرد. منصور سرش را بريد و با جماعتي از شيعيان به خراسان ارسال داشت. و در محلاّت و قراء خراسان گردش داد. و حاملين سر قسم به خدا ميخوردند كه: اين سر محمد بن عبدالله بن فاطمه بنت رسول الله صلّياللهعليهوآلهوسلّم است و مقصودشان آن بود كه: اين سر محمد بن عبدالله بن حسن ميباشد: آن كه خروج او را بر عليه ابوجعفر منصور در روايت يافته بودند.[169]
از جمله كساني كه بر عليه منصور فتوي داد تا مردم با محمد خروج نمايند مالك بن أنس بود. و چون به او گفتند: ما در ذمّة خود بيعت با ابوجعفر منصور را نهادهايم، در پاسخ گفت: إنَّمَا بَايَعْتُمْ مُكْرَهِينَ وَ لَيْسَ عَلَي كُلِّ مُكْرَهٍ يَمِينٌ![170]
«بيعتي كه شما با منصور كردهايد از روي اكراه بوده است، و قَسَمي را كه شخص مُكْرَه ميخورد، از درجة اعتبار ساقط ميباشد.»
مردم بر اثر فتواي مالك براي بيعت با محمد شتاب نمودند، و اما مالك خودش در خانهاش بماند
محدّث قمّي؛ آورده است كه: محمد نفس زَكِيَّه در اوَّل ماه رجب سنة 145 در مدينه خروج كرد، و در أواسط رمضان در أحْجَارِ زَيْت مدينه مقتول شد، و مدت ظهور تا مدت كشته شدنش، دو ماه و هفده روز بود، و چهل و پنج سال عمر داشت.
و ابراهيم برادر وي در غُرِّة شوّال و به قولي در رمضان سنة 145 در بصره خروج كرد و سپس به دعوت اهل كوفه به جانب كوفه آمد، و در بَاخَمْري' در أرض طَفّ شانزده فرسخي كوفه به قتل رسيد.[171] و قتلش در روز دوشنبة ذيحجة سنة 145 واقع شد، و عمرش 48 سال بود. سر او را منصور امر كرد تا به زندان هاشميّة بغداد نزد پدرش عبدالله بردند.[172]
ملاّ جلال الدّين سيوطي گويد: منصور از جهت هيبت و شجاعت و حزم و رأي و جبروت و بسيار اندوختن مال و ثروت، يگانه فحل بنيعباس محسوب ميشد. او تارك لهو و لعب بود، كامل العقل و در مشاركت علم و ادب زبردست و فقيه النَّفس بود. براي آنكه سرير حكومتش استقرار يابد خلق كثيري را كشت. او أبوحنيفه را بر قضاوتش زد، سپس او را حبس نمود و پس از ايامي بمرد. بعضي گفتهاند: وي را با سمّ كشت، به علت آنكه أبوحنيفه فتوي داده بود تا مردم بر له محمد و عليه منصور خروج كنند. منصور فصيح و بليغ و سخنران و سخن پرداز بود، و براي سلطنت و امارت توانا، و در نهايت بخل و حرص به اموال دنيا؛ و بدين لحاظ بود كه او را به أبُوالدَّوانيق ملقّب كرده بودند، چون از عُمّال و كارگران بر سر دانهها و بر سر دانگها حساب ميكشيد و مواخذه مينمود.
مادرش كنيزي بود بَرْبَري. و در سنة 138 عبدالرحمن بن معاوية بن هشام بن عبدالملك بن مروان اموي أندلسي به أندلس وارد شد و بر آنجا استيلا يافت، و مدت سلطنتش به درازا انجاميد، و مملكت أندلس در دست اولاد وي تا پس از سنة چهارصد باقي بماند، و از اهل علم و عدل بود، و مادرش بَرْبري بود.
أبوالمظفّر أبيوردي گويد: ميگفتهاند: سلطنت جهان را دو فرزند بربري گرفتهاند: منصور، و عبدالرَّحمن بن معاويه.[173]
منصور اوّلين مولّد اختلاف ميان عباسيان و علويان
تا زمان منصور بنيعباس و علويّين با هم متّحد و متّفق بودند، و در مشكلات تشريك مساعي مينمودند. همگي به عنوان أقوام و ارحام رسول اكرم طي طريق ميسپردهاند، و فقط حزب مخالف و دشمن خصيم ايشان بني اميّه بوده است كه در برابر بنيهاشم يك صفِّ مبارزه و جنگ و جدال و أسْر و نَهْب و قتل و ساير امور خصمانه را تشكيل ميداده است. اما منصور اين اتحاد بنيهاشم را از ميان برداشت، و با كوششي بليغ ميان عباسيّون از آنها با علويّون تفرقه افكند، و از اين به بعد علويّون مغلوب و منكوب شدند، و عبّاسيّون داراي قدرت و سلطنت و شوكت جائرانه گرديدند، و اين اختلاف در ميانشان در تمام دورة پانصد سالة خلافت بنيعباس باقي بماند. و اين نبود مگر به جهت روح استكبار و فرعونيّت و جبروتيّتي كه در منصور بود. در تاريخ مشاهده ميشود كه او پهلوان و سردار موسّس اين اختلاف به شمار آمده است.
سيوطي گويد: منصور نخستين كسي بود كه ميان عباسيّون و علويّون، ايجاد فتنه نمود. ايشان پيش از اين چيز واحدي بودند. منصور خلق كثيري از علماء را كه با محمد و ابراهيم خروج كرده بودند و يا امر به خروج نموده بودند با طريق كشتن و شلاَّق زدن و غير ذلك آزار نمود. از ايشان است أبوحنيفه و عبدالحميد بن جعفر، و ابن عَجْلان....
در سنة يكصد و سي و هفت منصور، عموي خود را از ولايتعهدي خلع كرد. چون عبدالله سفَّاح مقام ولايتعهدي را پس از منصور به وي سپرده بود. عيسي بن موسي وليعهد منصور همان كس است كه به خاطر منصور با دو برادر محمد و ابراهيم جنگيد و بر ايشان ظفر يافت. منصور در إزاي اين خدمت او بدين گونه وي را پاداش داد كه از روي اكراه و عدم ميلِ او او را خلع كرد، و ولايتعهد را به پسرش مهدي واگذار نمود.[174]
و در سنة يكصد و پنجاه و هشت، منصور به نائب خود در مكّه امر كرد تا سُفيانثَوْري و عَبَّاد بن كثير را حبس كند. و او آنها را به زندان افكند و مردم نگران بودند كه منصور آنها را به قتل برساند هنگامي كه وارد مكه براي انجام حج ميگردد.اما خداوند او را مهلت نداد تا با سلامت به مكه داخل شود بلكه در حال مرض وارد شد و مرد، و خداوند شرِّ او را از آن دو نفر كفايت فرمود. وفات منصور در ذيحجّه تحقّق يافت و ميان حَجُون و بئر ميمون دفن شد. و در اين باره سَلْم الخاسِر گويد:
قَفَلَ الْحَجِيجُ وَ خَلَّفُوا ابْنَ مُحَمَّدٍ رَهْناً بِمَكَّةَ فِي الضَّريحِ الْمُلْحَدِ
شَهِدُوا الْمَنَاسِكَ كُلَّهَا وَ إمَامُهُمْ تَحْتَ الصَّفَائحِ مُحْرِماً لَمْ يَشْهَد[175]ِ
بازگشت به فهرست
شدت حرص و بخل منصور دوانيقي
و از جمله داستانهاي منصور در بُخل و خِسَّت نفس و رذالت طبع او داستانهائي است كه أيضاً سيوطي از ابنعساكر با سند خود از أبوجعفر منصور روايت ميكند كه: وي قبل از خلافت براي طلب علم مسافرت مينموده است. در اين ميان كه به منزلي از منازل وارد ميگرديده است، نگهبان دروازه به او ميگويد:
زِِنْ دِرْهَمَيْنِ قَبْلَ أنْ تَدْخُلَ! «دو درهم بده پيش از آنكه داخل گردي!»
منصور ميگويد: دست از من بردار، چون من مردي از بنيهاشم ميباشم!
نگهبان ميگويد: دو درهم بده!
منصور ميگويد: دست از من بردار، چون من از بنيأعمام پيغمبر ميباشم!
نگهبان ميگويد: دو درهم بده!
منصور ميگويد: دست از من بردار، چون من قاري كتاب الله ميباشم!
نگهبان ميگويد: دو درهم بده!
منصور ميگويد: دست از من بردار، چون من مردي هستم كه عالم به فقه و فرائض ميباشم!
نگهبان ميگويد: دو درهم بده!
منصور ميگويد: چون امر مشكل شد، به ناچار دو درهم دادم و داخل شدم.
منصور چون از اين سفر بازگشت مشغول شد به جمع مال و اندوختن يك دانگ يك دانگ از درهم تا به جائي كه به أبوالدَّوانيق لقب يافت.[176]
و همچنين از ابنعساكر از يونس بن حبيب تخريج كرده است كه گفت: زياد بن عبدالله حارثي به منصور نامهاي نوشت و مطالبة عطا و رزق بيشتري مينمود، و در كتابت خود طريق بلاغت را شديداً إعمال كرد. منصور در پاسخ نوشت: بينيازي و بلاغت چون در كسي جمع گردند، وي را به خودپسندي ميكشند، و اميرمومنان از اين ناحيه بر تو نگران ميباشد. بنابراين به همان بلاغت اكتفا كن!
و أيضاً از ابنعساكر از محمد بن سلام تخريج كرده است كه: كنيز منصور ديد لباس او پينه زده است. گفت: چگونه امكان دارد خليفهاي لباسش پينهدار باشد؟!
منصور گفت: واي بر تو! آيا نشنيدهاي گفتار ابنهَرْمَه را:
قَدْ يُدْرِكُ الشَّرَفَ الْفَتَي وَ رِدَاوُهُ خَلِقٌ وَ جَيْبُ قَمِيصِهِ مَرْقُوعُ
«گهگاه ميشود كه جوانمرد به شرف ميرسد، در صورتي كه رداي او كهنه و گريبان پيراهنش وصله خورده شده است.»
و عسكري در «اوائل» گفته است: بُخل منصور در ميان فرزندان عباس نظير بخل عبدالملك در بنياميَّه بوده است. كسي وي را ديد كه پيرهنش پينهدار ميباشد، گفت: سُبْحَانَ مَنِ ابْتَلَي أبَاجَعْفَرٍ بِالْفَقْرِ فِي مُلْكِهِ.
«پاك و منزّه است آن كه أبوجعفر را در سلطنتش مبتلا به فقر كرده است.»
وَ حَدَا بِهِ سَلْمَ الْحَادِي[177] و آنگاه براي منصور آواز «سَلْم الحادي» خواند.
منصور به قدري به وَجْد و طرب درآمد كه نزديك بود از راحلهاش بر زمين افتد. و به گويندة اين سخن نصف درهم جايزه داد. آن مرد گفت: من اين تغنّي و مثال را براي هشام آوردم و وي به من ده هزار درهم جايزه داد!
منصور گفت: هشام را حقِّي نبوده است تا از بيت المال چنين جايزهاي دهد! اي ربيع! كسي را بگمار تا آن ده هزار درهم را از وي بگيرد!
و پيوسته مراقب او بودند تا در ذهاب و اياب بدون عوض تغنّي كند.[178]
و به عكسِ منصور، مهدي پسرش، مردي جواد و خوش خلق و ممدوح و رعيّت شناس بوده، و بنا به گفتة دميري منصور در وقت مرگ شصت هزار هزار دينار(شصت ميليون) و صد هزار هزار درهم(صد ميليون) در خزائن داشت. مهدي آن اموال را بر مردم پخش كرد، و نقل شده كه شاعري را صدهزار درهم جايزه بداد.[179]
معلوم است كه لباس پينهاي پوشيدن منصور نه از كمال زهد اوست. بلكه او در جلب اموال مردم و سرشار كردن بيت المال و خزانه، آستين بالا زده بود، و در ريختن خون مظلومان و بيگناهان از فراعنة روزگار و جبّاران تاريخ قدم فرا نهاده بود. اندوختن شصت ميليون دينار طلا و يكصد ميليون درهم نقره رقمي است كه پياده كردن و پخش كردن ميان مردم نياز به محاسبگران چيره دست دارد.
و أيضاً ابنعساكر از ربيع بن يونس كه حاجبش بود تخريج كرده است كه: من شنيدم از منصور كه ميگفت: خلفاء چهارنفرند: أبوبكر و عُمَر و عثمان و علي، و پادشاهان چهارنفرند: معاويه و عبدالملك و هشام و من.
و أيضاً ابنعساكر از مالك بن انس تخريج نموده است كه گفت: من بر منصور وارد شدم. او به من گفت: أفضل مردم بعد از رسول خدا چه كسي بود؟! من گفتم: أبوبكر و عُمَر! او گفت: به حقيقت رسيدي! اين است رأي اميرمومنان، يعني: من.
و دوري وي از لهو و لعب نه للّه و في الله بوده است بلكه مجالس شرب و تغنّي او با نديمانش نبوده است و در وراي پرده با فاصله انجام ميگرفته است.
سيوطي با إسناد از صولي، از اسحق موصلي روايت نموده است كه وي گفت: عادت منصور اين نبوده است كه شرب و غِناء را براي نُدَمائش ظاهر سازد، بلكه دأبش اين بود كه مينشست و ميان او و نديمانش پردهاي آويخته بود به طوري كه فاصلة نديمان با پرده بيست ذراع، و فاصلة پرده با وي نيز بيست ذراع بوده است(يعني چهل ذراع كه تقريباً بيست متر است). و اوَّلين كس كه براي نديمانش به شرب و غِناء ظاهر شد از ميان خلفاي بنيعباس مهدي بود.[180]
سيوطي مجدّداً و موكّداً عامل تفرقه ميان عباسيون و علويّون را منصور به شمار آورده است و از محمد بن علي خراساني حكايت كرده است كه: اوَّلين خليفهاي كه منجّمين را مقرّب ساخت و به احكام نجوم عمل كرد، و اوَّلين خليفهاي كه كتب سرياني و پارسي را به عربي ترجمه كرد مثل كليله و دمنه، و اقليدس، و اوَّلين خليفهاي كه در كارها و وظائف حكومتي عجم را بر عرب مقدم داشت و بعد از وي اين امر شدّت يافت تا رياست عرب و قيادت آن از ميان برچيده شد، و اوَّلين خليفهاي كه ايقاع فتنه بين فرزندان عباس و فرزندان علي نمود در حالي كه پيش از آن امرشان واحد بود، منصور دوانيقي ميباشد.[181]
بازگشت به فهرست
احضار بنياميه امام صادق عليهالسّلام را به شام
آيةالله شيخ محمدحسين مظفّر گويد: حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام با همعصر بودن با دو دولت مروانيّه و عباسيّه به ابتلائاتي دچار گشتند، و از اين دو فرقه انحاء و اطواري از تضييق و أذيّت را متحمّل شدند. چه بسيار وي را به تعب افكنده از دار هجرت به سوي فرعون زمانش بدون جرم و جنايتي كشاندند.
آري جرم او اين بود كه او صاحب خلافت و امامت حقّه ميباشد.
يك بار او را به شام با پدرش حضرت امام محمد باقر عليهالسّلام در ايام بنيمروان كشانيدند، و به عراق مرَّات عديدهاي بردند،[182] در ايام پسرهاي عمويش: عباس. يكبار در عصر سَفَّاح به سوي حيره، و چندين بار در عصر منصور به سوي حيره و كوفه و بغداد.[183]
بازگشت به فهرست
احضار منصور امام صادق عليهالسّلام را به حيره
كليني با سند متّصل خود از حضرت ابوعبدالله امام صادق عليهالسّلام در زمان ابوالعباس سفّاح در هنگامي كه وي را به حيره آورده بودند روايت ميكند كه فرمود: من وارد بر او شدم در حالي كه مردم در روزه شك داشتند، - و آن روز سوگند به خداوند از شهر رمضان بود - من بر او سلام كردم. او گفت: اي أباعبدالله! آيا امروز را روزه گرفتهاي؟! گفتم: نه! و غذا در برابر او بود. گفت: پس نزديك بيا و تناول كن!
حضرت فرمود: من نزديك شدم و غذا خوردم، و به او گفتم: الصَّوْمُ مَعَكَ وَالْفِطْرُ مَعَكَ . «روزه واجب است آن روزي را كه تو روزه ميداري! و خوردن روزه واجب است آن روزي را كه تو ميخوري!»
آن مرد راوي به حضرت عليهالسّلام عرض كرد: تُفْطِرُ يَوْماً مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ؟! «آيا تو روزي را كه مُسَلَّماً از شهر رمضان ميباشد روزة خودت را ميشكني و غذا ميخوري؟!»
حضرت فرمود: إي وَاللهِ اُفْطِرُ يَوْماً مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ أحَبُّ إلَيَّ مِنْ أنْ يُضْرَبَ عُنُقِي.[184] «آري سوگند به خدا اگر من يك روز روزة ماه رمضان را بخورم، نزد من پسنديدهتر است از آنكه گردنم زده شود!»
و همچنين كليني با سند دگر از حضرت روايت نموده است كه:
قَالَ: دَخَلْتُ عَلَي أبِيالْعَبَّاسِ بِالْحِيرَةِ فَقَالَ: يَا أبَاعَبْدِاللهِ! مَا تَقُولُ فِي الصِّيَامِ الْيَوْمَ؟! فَقُلْتُ: ذَاكَ إلَي الاءمَامِ. إنْ صُمْتَ صُمْنَا، وَ إنْ أفْطَرْتَ أفَطَرْنَا!
فَقَالَ: يَا غُلاَمُ عَلَيَّ بِالْمَائدَةِ فَأكَلْتُ مَعَهُ، وَ أنَا أعْلَمُ وَاللهِ أنَّهُ يَوْمٌ مِنْ يَوْمِ شَهْرِ رَمَضَانَ. فَكَانَ إفْطَارِي يَوْماً وَ قَضَاوُهُ أيْسَرَ عَلَيَّ مِنْ أنْ يُضْرَبَ عُنُقِي وَ لاَيُعْبَدُ اللهُ![185]
«فرمود: من در حيره بر ابوالعباسسفَّاح وارد شدم.و او بهمن گفت:ايأباعبدالله! رأي شما دربارة روزة امروز چيست؟!
من گفتم: آن مربوط به امام ميباشد. اگر تو روزه را باقي بداري ما نيز باقي ميداريم، و اگر تو روزه را افطار نمائي ما نيز روزه را افطار مينمائيم!
ابو العباس گفت: اي غلام! براي من مائده را حاضر كن! چون حاضر كرد من با او غذا خوردم - با وجود آنكه قسم به خدا يقين داشتم آن روز يك روز از ماه رمضان ميباشد - به علت آنكه افطار كردن يك روز از شهر رمضان را و قضا كردن آن را به يك روز، براي من سهل تر است از آنكه گردنم زده شود و ديگر زنده نمانم تا خدا عبادت شود.»
بازگشت به فهرست
احضار منصور امام صادق عليهالسّلام را به مدينه و گفتگوي آن دو
احضار منصور امام صادق را از مدينه به قصر حَمْراء قبل از قتل محمد و ابراهيم
از كتاب «مُهَج الدَّعوات» سيد بن طاووس از كتاب عتيقي با سند متّصل به محمد بن ربيع حاجب روايت است كه روزي منصور در قُبَّة الْخَضْرَاء كه پيش از كشته شدن محمد و ابراهيم به آن قُبَّة الْحَمْرَاء ميگفتند نشست و روزي كه در آن مينشست يَوْمُ الذَّبْح(روز كشتار) ناميده ميشد. و حضرت را از مدينه احضار كرده بود. چون شب فرا رسيد و بيشتري از آن منقضي گرديد، پدرم ربيع را فراخواند و گفت: اي ربيع تو موقعيّت و منزلتت را نزد من ميداني... اينك به سوي جعفر بن محمد روانه شو، و وي را با همان حال كه يافتي نزد من بياور، و أبداً وضع او را تغييرمده!
تا ميرسد به اينجا كه: محمد بن ربيع حضرت را با سروپاي برهنه با پيراهني و منديلي ميآورد.
تا ميرسد به اينجا كه: چون نظر منصور به او افتاد گفت: وَ أنْتَ يَا جَعْفَرُ مَاتَدَعُ حَسَدَكَ وَ بَغْيَكَ وَ إفْسَادَكَ عَلَي أهْلِ هَذَا الْبَيْتِ مِنْ بَنِيعَبَّاسٍ. وَ مَا يَزْيِدُكَ اللهُ بِذَلِكَ إلاَّشِدَّةَ حَسَدٍ وَ نَكَدٍ مَا تَبْلُغُ بِهِ مَا تَقْدِرُهُ!
«و تو اي جعفر دست از حسد و ستم و افسادت بر اهل اين بيت از بنيعباس برنميداري، و خداوند در نتيجه به تو چيزي را نميافزايد مگر شدَّت حسد و عسر معيشت و كمي خيرات به قدري كه توان آن را داشته باشي!»
حضرت فرمود: والله اي اميرمومنان من هرگز از اين مقوله كاري را انجام ندادهام، و من در حكومت بنياميّه كه تو ميداني شديدترين دشمنان ما و شما از ميان خلايق بودهاند چنين كارهائي را انجام ندادهام تا چه رسد به تو اي اميرمومنان!
تا ميرسد به اينجا كه: منصور از زير وسادهاش مجموعة نامههائي را بيرون آورد و به سوي حضرت پرتاب كرد و گفت: اين است نامههاي تو به اهل خراسان كه ايشان را به نقض بيعت من، و بيعت با خودت فراخواندهاي!
حضرت فرمود: والله اي اميرمومنان من اين كار را نكردهام، و اين كار را جائز نميدانم، و مذهب من چنين نميباشد. آنگاه از عمر من به قدري سپري گرديده است كه از اين گونه اعمال ناتوان هستم!
تا ميرسد به اينجا كه: منصور ميگويد: اي جعفر خجلت نميكشي با اين موهاي سپيد، و با اين نَسَب به باطل سخن گوئي! و وحدت مسلمين را پاره كني! تو اراده داري خونها بريزي، و در ميان رعيّت و زمامداران طرح فتنه بيفكني!
حضرت فرمود: والله اي اميرمومنان من اين كارها را انجام ندادهام! اينها نامههاي من نيست، و اينها خطِّ من نميباشد، و اين مُهر مُهر من نيست!
تا ميرسد به اينجا كه: منصور ميگويد: اي ربيع آن صندوق غاليه را بياور! چون ربيع آورد، به او گفت: دستت را در آن غاليه و عطر نفيس فرو ببر، و محاسن جعفر را كه سپيد است از غاليه سياه گردان! و وي را بر راحتترين مركب من بنشان، و ده هزار درهم به او عطا نما، و تا منزلش او را بدرقه كن با احترام و اكرام، و وي را مخيّر گردان كه اگر ميل دارد نزد ما مُكَرَّماً بماند، و اگر ميل دارد به سوي مدينة جدّش رسول اكرم صلّياللهعليهوآلهوسلّم مراجعت كند.
(البته اين گفتگوها و ردّ و بدلها بعد از سه مرتبه شمشير را به مقدارهاي متفاوت از غلاف بيرون كشيدن، و ارادة قتل حضرت بوده است كه چون حضرت با دعاهائي به خداوند متوسّل ميگردند، خدا دفع شرِّ منصور را مينمايد.)
و سپس منصور به ربيع ميگويد: اي ربيع من در كشتن جعفر تأكيد و اصراري هر چه تمامتر داشتم، و اراده داشتم أبداً سخني را از وي نپذيرم! و عذري را قبول ننمايم، و موقعيّت و امر او با وجود آنكه از كساني نميباشد كه قيام به شمشير كند، از موقعيّت و امر عبدالله بن حسن، شديدتر و غليظتر است. ومن اين حقيقت را از او و از پدران او از عصر بنياميّه ميدانستم و پي برده بودم. اما در سه مرتبة متفاوت مكاشفاتي كه از رسول خدا بر من ظاهر شد و دانستم كه: در صورت قتل او خودم دستخوش نيستي ميشوم و مرگ گريبانگيرم خواهد شد، لهذا صرف نظر نمودم. منصور مفصّلاً آن سه روياي انكشافي را براي ربيع شرح ميدهد و ميگويد: اگر براي احدي بيان كني جايگاهت ديار عدم خواهد بود.[186]
بازگشت به فهرست
گفتگوي منصور با امام صادق عليهالسّلام و نرمش آن حضرت
احضار منصور حضرت را از مدينه به كوفه بعد از قتل محمد و ابراهيم
أبوالفرج اصفهاني با إسناد خود از يونس بن أبي يعقوب روايت كرده است كه گفت: جعفر بن محمد بن علي - صلوات الله عليهم - از زبان مباركش به گوش من روايت كرده است كه: چون ابراهيم بن عبدالله بن حسن در بَاخَمْرَي[187] كشته گرديد مارا جميعاً ازمدينه اخراج كردند به طوري كه يك طفل بالغ از ما در مدينه باقي نماند، تا آنكه به كوفه وارد كردند، ما مدّت يك ماه در كوفه درنگ داشتيم كه در هر لحظه به انتظار قتل بسر ميبرديم.
پس از گذشت يك ماه ربيع حاجب به نزد ما آمد و گفت: اين جماعت علويّين كجا هستند؟! دو نفر از شما كه صاحبان عقل و درايتند بر اميرمومنان وارد شوند.
حضرتفرمود: من با حسنبنزيد داخلشديم. همينكه من درمقابل منصورقرار گرفتم،بهمن گفت: توهستي كه غيب ميداني؟!گفتم: غيب را جزخدا كسينميداند!
منصور گفت: تو هستي كه خراج دولت برايت جمع آوري و فرستاده ميگردد؟!
منگفتم:اياميرمومنان!خراجدولت بهسويتو جمعآوريشده وارسال ميگردد! منصور گفت: ميدانيد به چه سبب من شما را بدين جا خواندهام؟!
من گفتم: نه!
منصور گفت: أرَدْتُ أنْ أهْدِمَ رِبَاعَكُمْ، وَ اُغَوِّرَ قَليبَكُمْ، وَ أعْقِرَ نَخْلَكُمْ، وَ اُنْزِلَكُمْ بِالشَّرَاةِ[188] لاَ يَقْرَبُكُمْ أحَدٌ مِنْ أهْلِ الْحِجَازِ وَ أهْلِ الْعِرَاقِ، فَإنَّهُمْ لَكُمْ مَفْسَدَةٌ!
«من تصميم گرفتهام تا خانههاي شما را منهدم سازم، و چاههاي شما را خشك كنم، و نخلستانهاي شما را ريشه كن نمايم، و شما را در «شَرَاة» منزل دهم به طوري كه يك نفر از اهل حجاز و اهل عراق نزديك شما نگردد چرا كه ايشان براي شما مفسده آفرينند!» حضرت ميفرمايد: من گفتم: يَا أمِيرَالْمُومِنينَ! إنَّ سُلَيْمَانَ اُعْطِيَ فَشَكَرَ، وَ إنَّ أيُّوبَ ابْتُلِيَ فَصَبَرَ، وَ إنَّ يُوسُفَ ظُلِمَ فَغَفَرَ، وَ أنْتَ مِنْ ذَلِكَ النَّسْلِ![189]
«اي پيشواي مومنان! به سليمان پيغمبر سلطنت داده شد و او شكرانهاش را بجاي آورد، و أيُّوب پيغمبر مبتلا شد و شكيبائي نمود، و يوسف پيغمبر مورد ستم قرار گرفت و عفو نمود، و تو از آن نسل هستي!» منصور تبسّمي نموده گفت: براي من دوباره تكرار كن! و من دوباره تكرار كردم.
منصور گفت: مِثْلُكَ فَلْيَكُنْ زَعِيمَ الْقَوْمِ، وَ قَدْ عَفَوْتُ عَنْكُمْ وَ وَهَبْتُ لَكُمْ جُرْمَ أهْلِ الْبَصْرَةِ! «مثل توئي شايسته است كه زعيم قوم باشد، و من شما را عفو كردم و جرم اهل بصره را به شما بخشيدم!» اينك براي من حديث كن آن حديثي را كه برايم بيان كردي از پدرت از پدرانش از رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم!
حضرت ميفرمايد: من گفتم: پدرم براي من حديث كرد از پدرانش از علي از رسول الله صلّياللهعليهوآلهوسلّم كه فرمود: صِلَةُ الرَّحِمِ تَعْمُرُ الدِّيارَ، وَ تُطيلُ الاْعْمَارَ، وَ تُكْثِرُ الْغُمَّارَ وَ إنْ كَانُوا كُفَّاراً. «صلة رحم كردن شهرها را آباد و عمرها را طولاني و ساكنين خانهها را زياد ميكند گرچه كافر باشند.» منصور گفت: آن حديث اين نبود.
حضرت ميفرمايد: من گفتم: پدرم براي من حديث كرد از پدرانش، از علي از رسول الله صلّياللهعليهوآلهوسلّم كه فرمود: الاْرْحَامُ مُعَلَّقَةٌ بِالْعَرْشِ تُنَادِي: صِلْ مَنْ وَصَلَنِي، وَ اقْطَعْ مَنْ قَطَعَنِي! «رَحِمْها بر عرش خدا آويزانند و ميگويند: خداوندا تو پيوند ده كسي را كه مرا پيوند داده است، و ببُر كسي را كه مرا بريده است!»منصور گفت: آن حديث اين نبود!
حضرت ميفرمايد: من گفتم: پدرم براي من حديث كرد از پدرانش از علي از رسول الله صلّياللهعليهوآلهوسلّم كه فرمود: إنَّ اللهَ عَزَّ وَجَلَّ يَقُولُ: أنَا الرَّحْمَنُ خَلَقْتُ الرَّحِمَ وَ شَقَقْتُ لَهَا اسْماً مِنِ اسْمِي، فَمَنَ وَصَلَهَا وَصَلْتُهُ، وَ مَنْ قَطَعَهَا قَطَعْتُهُ.
«به درستي كه خداوند عزّوجلّ ميگويد: من رَحْم'ن ميباشم، و رَحِمْ را من آفريدهام، و براي آن اسمي از اسماء خودم را جدا نمودهام، پس كسي كه رَحِم را صله كند من وي را صله ميكنم، و كسي كه رَحِم را ببرد من او را ميبرم!»
منصور گفت: آن حديث اين نبود!
حضرت فرمود: من گفتم: پدرم حديث كرد مرا از پدرش از پدرانش از علي از رسول الله صلّياللهعليهوآلهوسلّم كه: إنَّ مَلِكاً مِنْ مُلُوكِ الارْضِ كَانَ بَقِيَ مِنْ عُمُرِهِ ثَلاَثُ سِنِينَ فَوَصَلَ رَحِمَهُ فَجَعَلَهَا اللهُ ثَلاَثِينَ سَنَةً.
«به درستي كه پادشاهي از پادشاهان روي زمين از عمرش سه سال باقي مانده بود، چون صلة رحم كرد خداوند عمرش را سي سال نمود.»منصور گفت: مقصود من اين حديث بود. اينك به شهري كه دوست داري برو! سوگند به خدا كه من دربارة شما صلة رحم نمودم! حضرت ميفرمايد: من گفتم: مدينه! او ما را به مدينه فرستاد و خداوند كفايت كرد ما را از موونة او.[190]
بازگشت به فهرست
امام صادق عليهالسّلام همهگونه راه ستم را بر منصور ميبندد
در اين حديث مشاهده ميگردد كه: حضرت تمام اطراف و جوانب وجودي وي را ملاحظه نموده، و چنان او را در برابر عواطف ميخكوب نمودهاند كه أبداً راه مَفَرِّي جز تسليم در برابر حق براي وي نميماند.
منصور خود را عالم و فقيه ميداند، و اهل تفسير و حديث به حساب ميآورد، و در تيزي هوش و ذكاوت و سرعت انتقال فهم بدون شك از نوادر روزگار ميباشد.
حضرت با اين عبارات كوتاه به او ميفهمانند كه: تو كه ادّعاي علم و تقوي و زهدداري، و به نيابت رسول اكرم شاغل اين منصب گرديدهاي، و به عنوان خلافت الهيّه براين مسند تكيهنمودهاي،آخر لحظهاي بهخود بيا وبنگر كه: از اسلاف تويكي سليمان بوده است كه قدرت و عظمتش چنان بود كه جِنّ و انس را در تسخير خود داشت، و باد به امر وي حركت مينمود. با آن قدرت و شوكت ناسپاسي نكرد، و هرچيز را در موقع و موضع خود بهكار برد كه عين عدالت بود. تو با آنكه نه قدرتت و نه علمت به قدر سليمان نميباشد اگر با ما چنان معاملهاي را انجام دهي و يا با اهل بصرهچنان عملنمائي،بدون جرموجنايتي،ازشدت شوكت وسلطنتتسوءاستفاده كردهاي، و بجاي سپاس ناسپاس بودهاي! و افرادي بدون گناه را عقوبت كردهاي!
و بنگر كه: يوسف كه مورد ظلم و تعدّي قرار گرفت، و در چاه برادران زنداني شد، عاقبت چون قدرت يافت، و برادران بيچاره را در مقابل خود ذليل ديد، قلم عفو عمومي و اطلاقي بر جميعشان كشيد، و با نداي قرآني لاَتَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللهُ لَكُمْ وَ هُوَ أرْحَمُ الرَّاحِمِينَ[191] صلاي مكرمت و مجد و بزرگواريش را تا جهان پايدار است بر افق نيلگون آسمان شرف و فضيلت رساند و بر آنجا نگاشت. و بنگر كه: ايُّوب كه مبتلا به آن شدائد شد به طوري كه شدّت گرفتاري و ابتلائات وي را قرآن براي ما بازگو ميكند، صبر كرد و نگذاشت جام شكيبائيش لبريز گردد، و لب به ناسپاسي بگشايد.
اي منصور! حالِ تو در واقع از يكي از سه امر بيرون نخواهد بود: يا مانند سليمان هستي كه بايد شكرانة سلطنت و حكومتت بخشايش باشد، و يا مانند ايّوب هستي كه با وجود ابتلائات بايد صبر كني و شكيبائي پيشه سازي و زبان به ناسزا و دشنام و ممنوعيّت محرومان فرانگشائي، و يا مانند يوسف هستي كه با وجود ظلم مسلَّم و ستم محقَّق از برادران خود همة آنها را عفو كرد. حالت تو و موقعيّت تو يكي از اين سه حالت ميباشد، به هر كدام كه ميخواهي عمل كن!
اين گونه برخوردها و كلمات حضرت است كه آن ديو شوم و مستكبر و جبَّار را فرو مينشاند.
اين گونه كلمات را بايد از معجزات حضرت محسوب داشت، ديگر شما دنبال چه معجزهاي ميگرديد؟!
اينگونه نَفْسهاي ملكوتي را بايد نشانة امامت و أعلميّت و فقاهت دانست، بهطوري كه خود منصور اعتراف ميكند كه: بايد صاحب اختياري و حكومت و زعامت امَّت با تو باشد.
و اگر أحياناً حضرت آن گونه تحمّل ولائي را نداشتند، ممكن بود با يك كلمة پاسخ، منصور را به خشم آورند، وآ ن بيدادگر فتّاك هتّاك را بر جان خود و مردم بدون جهت راه دهند تا هر جنايتي را كه ميخواهد بنمايد.
بازگشت به فهرست
شرح برخورد ديگري از منصور با امام صادق عليهالسّلام
مجلسي -رضوان الله عليه- در «بحارالانوار» اين عبارت حضرت را با هشت سند مختلف ذكر كرده است كه در مضامين آن روايات نيز كم و بيش اختلافي به چشم ميخورد، ولي از قرائن معلوم ميشود: يك واقعه بوده است، و روات به واسطة جواز نقل روايت به معني به أنحاء مختلفي با عبارات متفاوتي همان امر واحد را بيان نمودهاند. زيرا از ادب و فصاحت و بلاغت حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام بعيد به نظر ميرسد بدين گونه پاسخ وُحْداني در دو مرتبه يا مرَّات عديده، جوابگوي منصور بوده باشند. سند ديگر سندي است كه از «كشف الغُمَّة» از عبدالله بن أبي ليلي روايت كرده است كه او گفت: من با منصور در «رَبَذه» بودم كه منصور فرستاد در پي امام جعفر صادق عليهالسّلام تا او را بياورند و أيضاً منصور مرا به نزد خود فراخواند. چون به نزديك در رسيدم شنيدم منصور ميگفت: عَجِّلُوا! عَلَيَّ بِهِ! قَتَلَنِيَ اللهُ إنْ لَمْأقْتُلْهُ، سَقَي اللهُ الارْضَ مِنْ دَمِي إنْ لَمْأسْقِ الارْضَ مِنْ دَمِهِ! «بشتابيد! او را به نزدم آوريد! خدا مرا بكشد اگر من او را نكشم! خدا زمين را از خون من بياشاماند اگر من زمين را از خون وي نياشامانم!»
من از حاجب پرسيدم: منظور منصور كدام است؟! گفت: جعفر بن محمد عليهماالسلام .
در اين ميان ناگهان او را با جمعي از نگهبانان آوردند. همين كه نزديك در رسيد قبل از آنكه پرده بالا رود، ديدم او را كه لبانش در هنگام بالا رفتن پرده آرام حركت ميكند. حضرت داخل شد.
چون منصور نظرش بر وي افتاد گفت: مرحبا اي پسرعمو! مرحبا اي پسر رسول خدا! منصور همين طور او را اكرام ميكرد و بالا ميبرد تا او را در روي بالش خود نشانيد، و طعام طلب كرد. من سر خود را بالا بردم كه بهتر به او نظر كنم، ديدم از گوشت بزغاله لقمة خنك بر دهانش ميگذارد، و حوائجش را برآورده نمود، و امر كرد او را تا باز گردد.
ابنأبيليلي ميگويد: چون حضرت بيرون شد، من به او گفتم: تو از موالات من با شما مطَّلع ميباشي، و به گرفتاريهاي من به واسطة ورود من در دربار منصور نيز علم داري! من سخن منصور را در وقت دخول تو شنيدم، اما به مجرّد آنكه به در رسيدي، ديدم تو را كه لبانت در حركت است و شك ندارم كه چيزي ميگفتهاي و ديدم عزَّت و حرمتي را كه منصور از تو بجاي نهاد! اگر صلاح ميداني آن را به من بياموزي تا هرگاه من نيز وارد بر او گردم آن را بگويم، چقدر بجا و پسنديده ميباشد!
حضرت فرمود: آري! من گفتم: مَا شَاءَ اللهُ، لاَيَأتِي بِالْخَيْرِ إلاَّ اللهُ، مَاشَاءَ اللهُ، مَاشَاءَ اللهُ، لاَيَصْرِفُ السُّوءَ إلاَّ اللهُ. مَا شَاءَ اللهُ، مَا شَاءَ اللهُ، كُلُّ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللهِ، مَاشَاءَ اللهُ، لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ إلاَّ بِاللهِ.[192] «آنچه را كه خداوند اراده نمايد همان خواهد بود، خير را نميآورد مگر خداوند، آنچه را كه خداوند اراده نمايد، آنچه را كه خداوند اراده نمايد همان خواهد بود، بدي را دفع نميگرداند مگر خداوند، آنچه را كه خداوند اراده نمايد، آنچه را كه خداوند اراده نمايد همان خواهد بود. تمام نعمتها از خداوند ميباشد، آنچه را كه خداوند اراده نمايد همان خواهد بود، هيچ دگرگوني و هيچ قوّتي نيست مگر به خداوند.»
و آبيّ گويد: ابوجعفر منصور به امام جعفر صادق عليهالسّلام گفت:
إنِّي قَد عَزَمْتُ عَلَي أنْ اُخَرِّبَ الْمَدِينَةَ، وَ لاَأدَعَ بِهَا نَافِخَ ضَرْمَةٍ! «من تصميم گرفتهام تا اينكه شهر مدينه را خراب كنم و يك نفر را در آن كه بتواند در آتش فوت كند باقي نگذارم!»
حضرت فرمود: يَا أمِيرَالْمُومِنِينَ! لاَأجِدُ بُدّاً مِنَ النَّصَاحَةِ لَكَ فَاقْبَلْهَا إنْ شِئْتَ أو لاَ! «اي اميرمومنان! من هيچ چارهاي نميبينم مگر آنكه تو را نصيحت نمايم خواه بپذيري يا نپذيري!»
منصور گفت: بگو!
حضرت فرمود: إنَّهُ قَدْ مَضَي لَكَ ثَلاَثَةُ أسْلاَفٍ: أيُّوبُ ابْتُلِيَ فَصَبَرَ، وَ سُلَيْمَانُ اُعْطِيَ فَشَكَرَ، وَ يُوسُفُ قَدَرَ فَغَفَرَ. فَاقْتَدِ بِأيِّهِمْ شِئْتَ!
منصور گفت: عفو كردم.[193]
و همچنين آبيّ گفت: اهل مكّه و اهل مدينه در باب منصور براي ملاقات درنگ كرده بودند. ربيع حاجب به اهل مكّه زودتر از اهل مدينه اجازة ورود داد. حضرت امام صادق عليهالسّلام به ربيع گفت: آيا به اهل مكّه زودتر از اهل مدينه اجازه ميدهي؟! ربيع گفت: مَكَّةُ الْعُشُّ . «مكّه آشيانه است.»
حضرت فرمود: عُشٌّ وَاللهِ طَارَ خِيَارُهُ وَ بَقِيَ شِرَارُهُ.[194]
«قسم به خدا آشيانهاي است كه خوبان آن پريدهاند، و بَدان آن بجاي ماندهاند.»
و گفته شده است به امام صادق كه: ابوجعفر منصور از هنگامي كه خلافت بدو رسيد نپوشيد مگر لباس خشن را، و نخورد مگر غذاي سخت را. حضرت فرمود: يَاوَيْحَهُ مَعَ مَا قَدْ مَكَّنَ اللهُ لَهُ مِنَ السُّلْطَانِ، وَجُبِيَ إلَيْهِ مِنَ الامْوَالِ؟! «واي بر او، با وجود تمكّن و سلطنتي كه خداوند به او داده است و اموال از هر ناحيه به سويش گسيل ميشود؟!» به حضرت گفته شد: إنَّمَا يَفْعَلُ ذَلِكَ بُخْلاً وَ جَمْعاً لِلامْوَالِ.
«او اينكارها را بهجهت بخليكه دارد، و بهجهت اندوختناموال بجاي ميآورد!»
حضرت فرمود: الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي حَرَّمَهُ مِنْ دُنْيَاهُ مَا لَهُ تَرَكَ دِينَهُ.[195]
«حمد و سپاس از خداوند است كه وي را از دنيايش محروم گردانيده است از آنچه كه به خاطر آن دين خود را ترك نموده است.»
بازگشت به فهرست
پاسخ آن حضرت به منصور در علت عدم مخالطه با وي
و ابن حَمْدون گويد: منصور به جعفر بن محمد الصادق عليهالسّلام نوشت:
لِمَ لاَتَغْشَانَا كَمَا يَغْشَانَا سَائرُ النّاسِ؟! «چرا اطراف ما را نميگيري، همان طور كه سائر مردم اطراف ما را گرفتهاند؟!» حضرت در جواب مرقوم داشتند: لَيْسَ لَنَا مَا نَخَافُكَ مِنْ أجْلِهِ، وَ لاَ عِنْدَكَ مِنْ أمْرِ الآخِرَةِ مَا نَرْجُوكَ لَهُ! وَ لاَ أنَْتَ فِي نِعْمَةٍ فَنُهَنِّئَكَ، وَ لاَتَرَاهَا نِقْمَةً فَنُعَزِّيَكَ بِهَا، فَمَا نَصْنَعُ عِنْدَكَ؟! «ما از توشة دنيوي چيزي نداريم تا به خاطر فقدانش از تو بترسيم، و تو از توشة آخرت چيزي را همراه نداري تا به خاطر دريافتش در تو اميد بنديم! و تو در نعمتي نميباشي تا تو را بدان تهنيت گوييم! و آنچه را كه در نزد توست نقمت نميبيني تا تو را بدان تسليت گوئيم! بنابراين در نزد تو به چه كار مشغول باشيم؟! منصور به حضرت نوشت: تَصْحَبُنَا لِتَنْصَحَنَا! «با ما همنشين باش تا ما را نصيحت كني!»
حضرت در جواب نوشت: مَنْ أرَادَ الدُّنْيَا لاَيَنْصَحُكَ، وَ مَنْ أرَادَ الآخِرَةَ لاَيَصْحَبُكَ!
«كسي كه دنيا طلب باشد تو را نصيحت نميكند، و كسي كه آخرت طلب باشد همنشين تو نميگردد!»
منصور گفت: وَاللهِ لَقَدْ مَيَّزَ عِنْدِي مَنَازِلَ النَّاسِ: مَنْ يُرِيدُ الدُّنْيَا مِمَّنْ يُرِيدُ الآخِرَةَ، وَ أنَّهُ مِمَّنْ يُرِيدُ الآخِرَةَ لاَ الدُّنْيَا.[196] «قسم به خداوند كه حقّاً او مراتب و درجات مردم را در نزد من تشخيص و تميز داده است: كسي را كه ارادة دنيا كند و دنيا طلب باشد از كسي كه عقبي طلب باشد. و حقّاً او از كساني ميباشد كه دنبال آخرت است نه دنيا.»
و أيضاً در «مستدرك الوسائل» مرحوم محدّث نوري از إربلي در «كشف الغُمَّة» روايت نموده است .[197]
و روايت منقوله از «مقاتل الطالبيّين» را كه احضار منصور پس از قتل محمد و ابراهيم باشد مستشار عبدالحليم جُندي ذكر كرده است.[198]ر
بازگشت به فهرست
غضب منصور و نرمش امام صادق عليهالسّلام
سند ديگر سندي است از «مناقب» ابنشهرآشوب از كتاب «التَّرغيب و التَّرهيب» از ابوالقاسم اصفهاني، و از كتاب «عِقْدالفريد» ابنعبدربّه أندلسي كه: منصور چون چشمش به وي افتاد گفت: خدا مرا بكشد اگر من تو را نكشم!
حضرت به او فرمودند: إنَّ سُلَيْمَانَ اُعْطِيَ فَشَكَرَ، وَ إنَّ أيُّوبَ ابْتُلِيَ فَصَبَرَ، وَ إنَّ يُوسُفَ ظُلِمَ فَغَفَرَ، وَ أنْتَ عَلَي إرْثٍ مِنْهُمْ وَ أحَقُّ بِمَنْ تَأسَّي بِهِمْ! «... و تو اي منصور از وارثان آن پيمبران ميباشي و سزاوارتري كه بديشان تأسّي كني!»
منصور گفت: به نزد من بيا اي اباعبدالله! تو داراي قرابت قريب هستي! و صاحب رحم و سليم النّاحيه ميباشي، غائلهات اندك است. در اين حال با حضرت با دست راستش مصافحه نمود و با دست چپش معانقه كرده حضرت را در آغوش گرفت و امر كرد تا به حضرت كِسْوَت و جائزت دهند.
و در خبر دگري از ربيع وارد است كه: حضرت را در كنار خود نشانيد و گفت: حوائجت را ابراز كن! حضرت نامههائي از جماعتي كه فرستاده بودند، به او دادند.
منصور گفت: حوائج شخص خودت را ابراز كن!
حضرتفرمود: لاَتَدْعُوَنِّي حَتَّي أجِيئَكَ! «مرا بهنزد خودمخوان تامنخودم بيايم!» منصور گفت: مَا إلَي ذَلِكَ سَبِيلٌ![199] «من راهي براي برآوردن اين خواهش ندارم!»
و همچنين با سند ديگري مجلسي از شيخ مفيد - أعلي الله تعالي مقامهما - روايت كرده است[200].
بازگشت به فهرست
دعاي امام صادق عليهالسّلام در دفع شر منصور از خود
و همچنين با سند ديگري مجلسي از علي بن عيسي إرْبلي از كتاب محمد بن طلحة شافعي روايت كرده است از عبدالله بن فضل بن ربيع از پدرش كه گفت: چون منصور در سنة يكصدوچهلوهفت حج نمود وارد مدينه شد، و به ربيع گفت: كسي را بفرست كه جعفر بن محمد را با حالت خستگي و تعب بياورد! ربيع تغافل كرد كه شايد منصور فراموش كند. او دوباره اعاده كرده و گفت: كسي بفرست تا وي را بياورد؛ خدا مرا بكشد اگر من او را نكشم.
باز ربيع از اين امريّه تغافل نمود. سپس منصور پيام قبيح و شنيعي به او داد و بر او تندي كرد و امر كرد تا بفرستد و جعفر را احضار كنند. ربيع آن حضرت را احضار كرد. چون حضرت وارد شدند ربيع به او گفت: اي أباعبدالله از خدا بخواه تا خودش حافظ تو باشد، چون به طرزي تو را طلب كرده است كه دافعي براي تصميمش غير خدا نخواهد بود! امام جعفر گفت: لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ إلاَّ بِاللهِ. در اين حال ربيع منصور را از ورود حضرت مطّلع كرد. چون امام داخل شد، منصور شروع كرد به غلظت و شدّت نمودن و بيم دادن و گفت: أيْ عَدُوَّ اللهِ! اِتَّخَذَكَ أهْلُ الْعِرَاقِ إمَاماً، يَبْعَثُونَ إلَيْكَ زَكَوةَ أمْوَالِهِمْ، وَ تُلْحِدُ فِي سُلْطَانِي وَ تَبْغِيهِ الْغَوَائِلَ! قَتَلَنِيَ اللهُ إنْ لَمْأقْتُلْكَ! «اي دشمن خدا! اهل عراق تو را امام خود گرفتهاند، زكوة أموالشان را به نزد تو ميفرستند، و تو در سلطنت من دسيسه ميكني و غوائل و صوارف را براي برانداختن آن پيجوئي مينمائي! خداوند مرا بكشد اگر من تو را به قتل نرسانم!» حضرت فرمود: اي اميرمومنان! إنَّ سُلَيْمَانَ اُعْطِيَ فَشَكَرَ، وَ إنَّ أيُّوبَ ابْتُلِيَ فَصَبَرَ، وَ إنَّ يُوسُفَ ظُلِمَ فَغَفَرَ، و تو هم از آن سنخ هستي!چون منصور اين سخن بشنيد گفت: بيا به نزد من اي اباعبدالله! دامنت پاك است، اطراف و نواحي تو آلوده نيست، غائلهات قليل است. خدا تو را جزاي خير دهد بهترين جزائي كه صاحبان رَحِم را دربارة أرحامشان ميدهد. منصور دست برد و حضرت را بر فراش خود نشانيد و گفت: عطر بياوريد! منصور شروع كرد با آن غاليه(عطر تركيب شده) با دست خودش به محاسن حضرت ماليدن به طوري كه قطرات آن غاليه قطره قطره ميريخت.در اين حال گفت: برخيز در حفظ و امان خداوند، و گفت: اي ربيع خودت را به او برسان و جائزه و كِسْوَة او را بده! حضرت در حفظ و كنف خدا از نزد منصور بيرون رفتند. ربيع خود را به حضرت رسانيد و گفت: من قبل از آنكه تو او را ببيني چنان منصور را متغيّر ديدم كه تو نديدي، و بعد از آنكه او را ديدي شادان ديدم چنانكه أبداً نديده بودم. در وقت دخول بر منصور چه گفتي؟! حضرت فرمودند: من گفتم: اللَّهُمَّ احْرُسْنِي بِعَيْنِكَ الَّتِي لاَتَنَامُ، وَ اكْنُفْنِي بِرُكْنِكَ الَّذِي لاَيُرَامُ، وَاغْفِرْ لِي بِقُدْرَتِكَ عَلَيَّ، وَ لاَأهْلِكُ وَ أنْتَ رَجَائي! اللَّهُمَّ أنْتَ أكْبَرُ وَ أجَلُّ مِمَّا أخَافُ وَ أحْذَرُ! اللَّهُمَّ بِكَ أدْفَعُ فِي نَحْرِهِ، وَ أسْتَعِيذُ بِكَ مِنْ شَرِّهِ! - فَفَعَلَ اللهُ بِي مَا رَأيْتَ.[201]
«بار خداوندا، مرا حفظ كن در زير چشم عنايتت كه خواب نميرود، و مرا در كنف حمايتت دربياور حمايتي كه قصد آن نتوان كرد، و مرا مورد غفرانت قرار بده با قدرتي كه بر من داري، كه با وجود اميدم به تو هلاك نشوم! خداوندا تو بزرگتر و جليل تر هستي از آنچه كه من از او ميترسم و برحذر ميباشم. خداوندا با دست قدرتت بر سينهاش ميزنم، و از شرَّش به تو پناهنده ميگردم! - بنابراين خداوند با من همان طور رفتار كرد كه ديدي!» مستشار عبدالحليم جندي گويد: در سنة 147 در هنگامي كه منصور از موسم حج عازم مراجعت بود تا به عراق رود، در مدينه تصميم گرفت تا حضرت امام صادق عليهالسّلام را با خود به عراق بياورد. چون حضرت از قبول مسافرت عذر خواستند عذر او را قبول نكرد و با خود به عراق آورد. وليكن قبول حضرت در معيّت او به مقدار محدودي بود. زيرا دنياي ابوجعفر دوانيقي سزاوار برخورد و نزديكي با او نبود. و لهذا روزي براي حضرت پيام داد: لِمَ لاَتَغْشَانَا كَمَا يَغْشَانَا سَائرُ النَّاسِ تا آخر.[202] سند ديگر سندي است از «مُهَجُ الدَّعوات» از محمد بن ابوالقاسم طبري با سند متّصل خود از ربيع تا ميرسد به اينجا كه: منصور برجست و دست حضرت را گرفت و بر سريرش نشانيد و گفت: اي أبا عبدالله اين گونه تعب و مشقّتي كه در اين ديدار به تو رسيده است بر من گران ميباشد، من تو را به خاطر اين آوردم كه از قوم خويشانت به تو گلايه نمايم. ايشان رَحِم مرا قطع كردند،و در دينم طعنهزدند،و مردم را برسرمن ريختندوتحريك كردند. اگر امر ولايت را احدي غير از من آنان كه از جهت رحميّت و خويشاوندي دورتر از من بودند متصدّي ميشدند آنها اطاعت ميكردند و گوش فراميداشتند.
حضرت به او فرمود: اي اميرمومنان! كجا تو را از طريقة سَلَفِ صالحت برگردانيدهاند؟! إنَّ أيُّوبَ ابْتُلِيَ فَصَبَرَ، وَ إنَّ يُوسُفَ ظُلِمَ فَغَفَرَ، وَ إنَّ سُلَيْمَانَ اُعْطِيَ فَشَكَرَ! تا آخر روايت كه حضرت احاديث رحم را بيان مينمايند، و منصور بر محاسن حضرت غاليه ميمالد.[203]
سند ديگر سندي است كه كليني با سند متّصل خود از معاوية بن عمّار، و علاءبن سيابه، و ظريف بن ناصح روايت نموده است كه آنان گفتند: چون أبُوالدَّوانيق به سوي امام ابوعبدالله فرستاد حضرت دستهاي خود را به آسمان بلند كردند و گفتند: اللَّهُمَّ إنَّكَ حَفِظْتَ الْغُلاَمَيْنِ لِصَلاَحِ أبَوَيْهِمَا فَاحْفَظْنِي لِصَلاَحِ آبَائي مُحَمَّدٍ وَ عَلِيٍّ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ وَ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ مُحَمَّدِبْنِ عَلِيٍّ:! اللَّهُمَّ إنِّي أدْرَأُ بِكَ فِي نَحْرِهِ، وَ أعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّهِ![204]
پس از آن به شتربان فرمودند: به راه بيفت! چون در باب منصور دوانيقي ربيع جلوي حضرت آمد، گفت: يا أبَاعَبْدِاللهِ! چقدر دلش بر عليه شما شديد است؟! شنيدم كه ميگفت: سوگند به خدا درخت خرمائي را براي آنان باقي نميگذارم مگر آنكه آن را قطع ميكنم، و مالي را برايشان بجاي نميگذارم مگر آنكـه غارت مينمايم، و ذرّيّهاي را براي آنها باقي نميگذارم مگر آنكه اسير ميكنم.
حضرت آهسته چيزي با خود گفتند، و لبان خود را تكان دادند، و چون وارد شدند و سلام كردند و نشستند، منصور جواب سلام را داد و گفت: أمَا وَاللهِ لَقَدْ هَمَمْتُ أنْ لاَأتْرُكَ لَكَ نَخْلاً إلاَّ عَقَرْتُهُ، وَ لاَ مَالاً إلاَّ أخَذْتُهُ!
حضرت فرمودند: اي اميرمومنان! خداوند عزّوجلّ أيُّوب را مبتلا نمود و او صبر كرد، و به داود عطا كرد و او شاكر شد، و به يوسف قدرت بخشيد و او از گناه درگذشت، و تو از آن نسل هستي، و از آن نسل كاري انجام نميشود مگر آنچه با آن شباهت داشته باشد. منصور گفت: راست گفتي! من از شما درگذشتم!
حضرت فرمودند: يَا أمِيرَالْمُومِنِينَ! إنَّهُ لَمْيَنَلْ مِنَّا أهْلَ الْبَيْتِ أحَدٌ دَماً إلاَّ سَلَبَهُ اللهُ مُلْكَهُ! «اي اميرمومنان! هيچ كس دستش را به خون ما اهل بيت آلوده نميكند مگر آنكه خداوند سلطنت او را سلب ميكند.»
منصور از اين سخن به خشم آمد، و از شدّت غضب به حركت و جنبش آمد.
حضرت فرمود: آرام باش اي اميرمومنان! اين مُلْك در آل ابوسفيان بود، چون يزيد - لَعَنَهُ الله - حسين را كشت، خداوند ملكش را زائل نمود، و آن ملك را آلمروان به ارث بردند. و چون هشام زيد را كشت، خداوند مُلْكش را زائل فرمود، و آن ملك را مروان بن محمد به ارث برد. و چون مروان ابراهيم را كشت، خداوند مُلْكش را زائل كرد و به شما عطا نمود! منصور گفت: راست گفتي! اينك حوائجت را بياور!
حضرتفرمود:إذن درمراجعت!منصورگفت:اختيارباتوستهروقتميخواهي! حضرت خارج شدند. ربيع گفت: منصور ده هزار درهم امر كرده است به شما بدهم! حضرت فرمود: من نيازي بدان ندارم. ربيع گفت: در اين صورت وي را به غضب در ميآوري! اين وجه را بگير و سپس به فقرا صدقه بده![205]
بازگشت به فهرست
روبرو كردن منصور شخص ساعي كاذب را با آنحضرت
احضار منصور، و قسم دادن امام صادق پيرمرد كاذب را و هلاكت او
در موارد عديدهاي كه افرادي از حضرت نزد دوانيقي سعايت ميكردند و منصور حضرت را بدان اتّهامات احضار مينمود، و آن شخص سعايت كننده نيز حضور داشت، حضرت براي اثبات دروغ مدّعي و بيگناهي و تبرئه كردن خود، او را به قسم مخصوصي سوگند ميدادهاند كه در همانجا في الحال هلاك ميگشت. و اين گونه سوگند در آن موقعيّت مخصوص كه امامت و ولايت و صدق كلام حضرت مورد تهديد و خطر واقع گرديده بود، بسيار جالب توجه ميباشد.
راوندي در كتاب نفيس «خرائج و جرائح» از حضرت امام علي بن موسي الرّضا عليهالسّلام از پدرش عليهالسّلام روايت كرده است كه: مردي به حضور حضرت امام جعفر بن محمد عليهماالسلام آمد و گفت: به فرياد خودت برس! آن مرد فلان بن فلان از تو نزد منصور سعايت كرده است و چنين گفته است كه: تو از مردم براي خودت بيعت ميگيري براي آنكه بر آنها خروج كني!
حضرت فرمود: اي بندة خدا نترس! فَإنَّ اللهَ إذَا أرَادَ فَضِيلَةً كُتِمَتْ أوْ جُحِدَتْ أثَارَ عَلَيْهَا حَاسِداً بَاغِياً يُحَرِّكُهَا حَتَّي يُبِيِّنَهَا.«زيرا كه چون خداوند فضيلتي را كه كتمان شده و يا مورد انكار گرديده است بخواهد ظاهر كند شخص حسود و متجاوزي را بر آن ميگمارد كه تحريك دهد، تا خداوند آن را ظاهر و آشكارا كند.» بنشين با من تا قاصد منصور بيايد، و با من بدانجا بيا تا مشاهده كني قدرت خداوند را كه هيچ گاه از مومن بر كنار نميشود، چگونه پيدا ميشود؟! در اين هنگام از طرف منصور آمدند و گفتند: أجِبْ أمِيرَالْمُومِنِينَ!
امام صادق عليهالسّلام از منزل بيرون رفتند، و به خانة منصور داخل شدند، و ديدند كه منصور از شدَّت غيظ و غضب در پوست خود نميگنجد. منصور گفت: تو هستي كه از مسلمانان براي خودت بيعت ميگيري؟! ميخواهي جماعتشان را به پراكندگي و افتراق بكشاني؟! و در هلاكتشان جِدّي و ساعي ميباشي؟! و در ميان آنها إفساد ميكني؟! حضرت فرمودند: هيچ يك از اين كارها را من بجاي نياوردهام!
منصور گفت: اين است فلان كه ميگويد: تو اين كارها را انجام دادهاي!
حضرت فرمودند: او دروغ ميگويد.
منصور گفت: من وي را قسم ميدهم. اگر قسم ياد كرد، من خودم را از موونه و بار تو بيرون ميآورم!